لحظاتی با شهید رجایی
روزی که او را کاندیدای پست نخستوزیری کردند، من رجایی را مجموعهای یافته بودم از یک انسان تربیتیافته و متخلّق به اخلاق اسلامی و ساخته و پرداختهی دورانی پررنج و پر از درد که…
******************************************************************
مقالهی پیش رو که در بهمنماه سال هزار و سیصد و شصت هجری شمسی با عنوان «لحظاتی با شهید رجایی» نوشته شده، دربردارنده برداشتهای نغز و دریافتهای پر مغز شهید سید حسن شاهچراغی نماینده مردم دامغان در مجلس شورای اسلامی و سرپرست مؤسسه کیهان از زندگانی و نیز ملاقات با شهید والامقام محمد علی رجایی، ریاست جمهوری اسلامی ایران است.
رفتار انقلابی و کردار استوار رجایی رحمۀالله علیه در کنار منش سادهزیستِ وی، در عرصههای مبارزه و مسئولیت، ویژهترین خصلت این شهید بزرگوار است که از نگاه عمیق و دقیق شهید شاهچراغی پنهان نمانده و به قلم شیوای او نگاشته شده است.
………………………………………………………………………..
پدیدآورنده: سید حسن شاهچراغی
دستهبندی: مقاله
بسمالله
«لحظاتی با شهید رجایی»
چه کسی فکر میکرد آن کودک یتیم قزوینی فقرزده و آوارهی کوچه و بازار تهران، روزی معتمَد میلیونها انسان پاکباخته و شهیدداده باشد و یکی از محبوبترین چهرههای ملتی شوریده و عاشق و فداکار شود؟ راستی رجائی وزیر، نخستوزیر و رئیسجمهور، همان جوانکی است که از قزوین به تهران میآید تا بتواند زندگیاش را بگذراند و درس بخواند؟ آیا این همان محصلی است که در کنار تحصیل، دستفروشی میکرد تا بتواند با مشقت و رنج و تحمل سالها فشار و تنگدستی، به آرزوی دیرینهاش، دبیری برسد و آیا این همان معلم زندانی شاه جلاد است؟
من به شخصه رجائی را قبلاً نه دیده بودم و نه از نزدیک میشناختم؛ به خوبی یادم هست، برای اولین بار نامش را از برادری شنیدم که پس از پنج سال زندان و شکنجه آزاد شده بود و مفصّل تاریخچهی زندانش را برایم توضیح میداد. «علی مُعلّی»، برادر زندانی میگفت: «در آخرین روزهایی که در اوین بودم، شبی یا شبهایی را با کسی به نام «رجایی» گذرانیدم.» آن روز معلّی متأثر از تعهد و نظم رجایی، او را عنصری آزموده و مبارز معرفی کرد و گفت: «رجایی وزنهی استواری بود که به خوبی جناح مؤمنین زندان را تقویت میکرد. آنچه باعث شد که این نام از آن روز در ذهنم باقی بماند، این بود که رجایی یکی از پرتحملترین زندانیانی بوده که هم میبایست برای حفظ همرزمان خویش و حفاظت از اطلاعات انقلابی خود در برابر شکنجههای طاقتفرسای دژخیمان ساواک مقاومت نماید و هم دشواری بایکوت ناجوانمردانهی مجاهدین را به دوش بکشد. رجایی حدود دو سال در برابر شکنجهی دژخیمان، مقاومت دلیرانهای داشته و همین مدت یا بیشتر مورد سختترین اتهامات و افتراهای منافقانهی منافقین بوده است. شما زندان و آن فضای تنگ و تاریک، حضور مأموران دیوصفت و بیشرم و تحقیرها و توطئههای گوناگون را در نظر بگیرید و تصور کنید که فحش خوردن و بایکوت شدن از جانب همبندان منافق چقدر زجرآور است. خاصه اینکه تمام نامردیها و نامردمیها از سوی کسانی باشد که خود را حامیان راستین خلق و تحققبخشندگان حقیقی به اسلام میدانند و برای هر نوع تفکر و اندیشهی ناقص و غیر اسلامی و غیر انسانی خود چاشنیای از آیات قرآن و کلمات امام علی شاهد میآورند.
بار دیگر نام رجایی را از زبان برادر شهید و نجیبش «باهنر» شنیدم که در مصاحبهای به عنوان عضو شورای انقلاب، رجایی را مناسبترین فرد برای تصدّی وزارت آموزش و پرورش قلمداد میکرد. گوئیا آن روزها شهید ما کفالت وزارت آموزش و پرورش را داشت که به طور سیستماتیک در و دیوار شهرها پر شده بود از یک شعار: «مرگ بر رجایی، کفیل ارتجاعی» و برچسب زدن نام رجایی با شعاری توهینآمیز و البته حاکی از یک احساس خطر، نشان میداد که منافقان خوب میدانستند یکی از استوانهها و وزنههای خطر در آیندهی نزدیک رجایی است. پس چه بهتر که به شیوهی همیشگی از همین حالا او را از صحنه به در کنیم و فرصت رشد و ترقی را از او بگیریم. البته ارادت من و به طور حتم بسیاری [از] دیگران که این شیوهها را به خوبی شناخته بودند و انگیزهها را در این تحرکهای معنیدار و حسابشده میدانستند، روز به روز نسبت به رجایی زیادتر میگردید.
رجایی را نیز مثل همگنانش باید از نزدیک دید و شناخت که مجلس باعث شد این افتخار را پیدا کرده و مدت زمانی همکار او باشم. در آن زمان جلسات مکرّری با هم داشتیم و در زمینههای مختلفی با او به سخن نشستیم.
روزی که او را کاندیدای پست نخستوزیری کردند، من رجایی را مجموعهای یافته بودم از یک انسان تربیتیافته و متخلّق به اخلاق اسلامی و ساخته و پرداختهی دورانی پررنج و پر از درد که سالهای زندان و آوارگی و شلاق و ناسزا و فقر و فاقه، از او مجاهدی مقاوم به وجود آورده بود و معاشرت و معاضدت علما و روحانیون مبارز همراه با شرکت در کلاسهای تفسیر و تعلیم قرآن مسجد هدایت و جاهای دیگر، او را آشنایی مؤمن به اسلام و تکالیف اسلامی ساخته بود. شما کمتر کسی را میدیدی که چونان رجایی، اسلام رسالهای را در عمل روزمرهاش به کار گیرد و در تقلید از مرجع و امام خویش راه تعبد بپیماید. از همه مهمتر صلابت رجایی بود و نیز استقلال او و اینکه همهی حرفها را میشنید و بر معیارهای مکتبی خویش تصمیم میگرفت؛ طرز زندگی رجایی در دوران پر افتخار نخستوزیری جمهوری اسلامی و ریاست جمهوری با آن رأی بالا و آن محبوبیت و اعتمادی که ملت به او داشت (و در همهجا اظهار میکرد)؛ در نوع زندگی، لباس، غذا و برخورد همان بود که در دوران قبل از انقلاب، در مدرسه و در زندان و در هنگام فروش کاسه و بشقاب …
همهجا در سختترین روزهای زندگیاش و یا پرمشغلهترین ایام آن، در اوج قدرت و محبوبیت و در زمان انزوا و تنهایی سلول زندان، بر یک اصل تکیه داشت و آن مراعات اسلام و فقاهت بود. در این راه بریدن، خسته شدن و ضعف در زندگی او معنایی نداشت. همین بود که بدخواهان مادهبین و عقبماندهاش او را به جرم صلابت و استحکام و مقاومت، سختسر و خشکمغز میپنداشتند و البته ملت قدرشناس هیچگاه از حمایت او دریغ نکرد و با حمایت خویش، کاملترین امکانات خود را مخلصانه در اختیار او گذاشت. نمونهی تمام عشق و محبت مردم را در شهادت او دیدیم. در کمتر از سه چهار ساعت میلیونها انسان، سراسیمه و دیوانهوار فقدانش را به سوگ نشستند و خیابانهای تهران را غرق در شور و اشک و گریه کردند و هنوز هم همه روز بر مزارش گرد میآیند و خدمتگزاریش را سپاس میگویند.
***
در کلبهی رجایی
شب جمعه بود. با اعضای هیئت رئیسهی مجلس آن زمان (پرورش و توکلی و آقای بیات) نشسته بودیم. دوستان پیشنهاد کردند که بهجاست به دیدار آقای رجایی برویم و نخستوزیر خسته را «خدای قوت» بگوییم و ضمناً نگرانی خود را نسبت به شورای دفاع روزهای اول جنگ به او اعلام نماییم. تلفن زدیم که بیتکلف پذیرفته شد. به خانهی شهید رجایی رفتیم؛ با ورود به آن خانهی ساده و راهروی تنگ و اتاقکهای محدود، خجل شدم، زیرا تا آن هنگام فکر میکردم که من با وضع سادهای زندگی میکنم و حالا میدیدیم که نخستوزیر به تناسب شرایط زندگیاش، زندگی سادهتری دارد. در اتاق دهپانزده متری پذیرایی به جز فرش و احتمالاً یک آینه چیز دیگری را ندیدم. نه ببخشید! در گوشهی اتاق، روی سفرهای جعفری و ترهی خرد شده پهن بود تا خشک شود و در گوشهی دیگر مقداری کشمش آش. به یادم آمد که آنوقتها توی دامغانِ ما هم، زنها در اتاق خلوت و معمولاً پذیراییشان سبزی خشک میکردند تا در مسیر رفت و آمد و به خصوص کودکان نباشد. رجایی مهمان دیگرش را که از معلمان سابق و همکاران سابقش بود، با سیبهای بسیار ارزانقیمت که هیچگاه من سیب به آن ارزانی را نخریده بودم، پذیرایی میکرد. وقتی چای خواستیم، به خاطر کمبود قند و اینکه سهمیه به مقدار مهمان نداریم، از آوردن آن عذرخواهی کرد. ما هم با پررویی کشمشها را جلو کشیدیم و به خوردن آن مشغول شدیم. آقای رجایی که بیرون رفته بود، در حالیکه وارد اتاق شد، به شوخی گفت: «شما از اینجا میروید ولی من باید جواب کم شدن کشمشها را بدهم.»
بحثها به شکل جدیاش آغاز شد و چون نگرانی ما را از وضع شورای دفاع و جنگ شنید (و به خصوص اظهارات آقای پرورش، عضو آن زمان شورا) با صلابت و استحکام همیشگیاش گفت: «نگرانی ندارد. حقانیت انقلاب بیش از آن است که به این زودیها ضربه بخورد. بنیصدر میتوپد اما توپها توخالی است و همینکه جلویش بایستی، جا میخورد و زود هم در میرود.»
***
همنشینی با رجایی، زمانی دیگر نصیبم شد که با رأی قاطع و تنفیذ امام رئیسجمهور شده بود و هیئت دولت باید انتخاب میگردید. البته نخستوزیری باهنر هم با رأی اعتماد مجلس قطعی شده بود. به اتفاق جمعی از جوانان مجلس و همفکران و مشاوران سابق رجایی به دیدارش رفتیم؛ در همان اتاقی که روزی و روزگاری هویدا و آموزگار قدرتمداری میکردند و بنیصدر در دوران ریاستجمهوریاش متکبرانه و هارونوار زمین و زمان نمیشناخت و هوای حکومت مطلقه را در سر میپروراند. وقتی وارد شدیم، رئیسجمهور به همان سادگی همیشگیاش تنهای تنها پشت میز کار غذا میخورد. ساعت چهار بعد از ظهر بود و غذا معلوم بود که کاملاً سرد و بیمزه شده است؛ خورشت بادمجان با بشقابی برنج سفید که برنجاش را دستنخورده کناری گذاشته بود و بقیه را با نان تناول میکرد. پس از غذا با همه مصافحه کرد و من هم که او را در پست جدید ندیده بودم، بوسیدمش و تبریکش گفتم. گفت: «روزی وارد این اتاق شدم که بنیصدر نشسته بود و به عنوان ادای احترام، فقط دستش را از روی زانویش کمی بلند کرد و بدینوسیله احترامات فائقه را نسبت به نخستوزیرش انجام داد!» گفتم: «من شنیدهام که در جمع روحانیت مبارز تهران هم، وقتی شما وارد جمع شدهاید، همه از جای برخواستهاند به جز بنیصدر و بعد به خاطر این بیاعتنایی مورد اعتراض قرار گرفته است.» رجایی در پاسخ من گفت: «فکر میکنم این خبر راویاش موثق نباشد؛ چه آنکه بنیصدر برای هیچکس از جای بلند نمیشد و صریحاً میگفت که رئیسجمهور باید از این حرکات در برابر دیگران و حتی رئیس دولت بپرهیزد؛ نباشد که ابهت و عظمتش خدشهدار گردد!»
بحث ترکیب کابینه آغاز شد. آقای رجایی متین و موقر نظر خود را بیان میکرد: «من روی ناطق هنوز هم اصرار داشتم و معتقد بودم که عسگراولادی چهرهی استخواندار و سابقهداری است که باعث تقویت کابینه میشود و بهزاد نبوی بازوی اجرایی قویایست و بدگوییها و جوسازیهای علیه او را باید به دور ریخت.» دوستان هر یک نام بعضی از اشخاص را میبردند. او مختصراً پاسخ مثبت یا منفیاش را ذکر میکرد و یادم هست که میگفت: «فلانی چماق است. تیپ چماق ممکن است برای اجرا خوب باشد اما به هیچ وجه برای مدیریت خوب نیست. از نفوذ این عناصر غیر منضبط در امور اجرایی مهم، حتی اگر صادقاند، باید پرهیز کرد.» ساعتی از مجلس گذشته بود که ناگاه صدای انفجاری پنجرهی پشت رئیسجمهور را به سختی لرزاند. هنوز معلوم نبود که چه شده. رجائی گفت: «خوب الحمدلله که رحمت الهی میرسد.» از جای برخاستیم تا ببینیم چه شده؟ چهرهها آرام و مطمئن بود و گویا از آوای مرگ، همه به آسانی استقبال میکنند و راستی رئیسجمهور هم با شوخی و مزاح میخواست اگر نگرانی در کسی وجود دارد، آن هم زایل شود. پاسداران و پاسبانها داخل حیاط نخستوزیری این طرف و آن طرف میرفتند و رجایی، «بهزاد» را با دست نشان میداد که پاسداران را به این طرف و آن طرف هدایت میکرد. آمدند و گفتند: «انفجاری بود در نزدیکی که امر چندان مهمی نیست.» بحث ادامه یافت. چهرههایی از عناصر ضد بهایی[۱]برای کابینه نامزد میشدند که جمع تقریباً به اتفاق نمیپذیرفت و رجایی با آرامش و ضمناً با رضایت و قبول، نظر جمع را تأیید میکرد.
والسلام
۶۰/۱۱/۱۴
منزل مسکونی امیرآباد
[۱]. ظاهراً مقصود، اعضاء انجمن حجتیه است که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با «عنوان انجمن ضد بهاییت» فعالیت میکردهاند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!