سفرنامه سنگال
چگونه از آن همه ظلم و ستم منفجر نشدی و قلب هر متجاوز پرتغالی و هلندی و فرانسوی را ندریدی؟ ای کاش امروز فقط آن تاریخ سیاه و ذلتبار و دردمند را گذرانیده بودی و همه چیز تمام شده بود. من امروز هم، همان جانیان قدیم را میبینم که با…
*******************************************************************
ظهور انقلاب اسلامی و وقوع جنگ تحمیلی، ضرورت شکلگیری مراودات سیاسی، فرهنگی و اقتصادی با دیگر کشورها و فعالیت مسؤولین عالیرتبه جمهوری اسلامی در این سرزمینها را بهدنبال داشت. در این بین حضور شخصیت فرهیخته و با ذکاوتی همچون شهید سید حسن شاهچراغی که مسئولیت نمایندگی مردم و عضویت در هیأت رئیسه مجلس شورای اسلامی، سرپرستی مؤسسه کیهان، سخنگویی کمیسیون امنیت ملی و عضویت در شورای سرپرستی صدا و سیما را همراه با تسلط به مباحث فرهنگی و سیاسی در کارنامهی درخشان خود داشت، گروههای مختلف اعزامی را به بهرهگیری از اندیشه و خرد این انسان متعهد، در سفرهای کاری خویش ترغیب مینمود.
این روحانی اندیشمند، ضمن انجام وظایف محوّله، با توجه به قلم شیوا و مهارت در ثبت وقایع و خاطرات، به نگارش مشاهدات و تجربیات خویش از این سفرها اهتمام ورزیده و میراثی ارزشمند که از ذخایر ماندگار انقلاب اسلامی محسوب میشود را برای آیندگان به یادگار میگذارد.
آنچه در ادامه میآید، محصول سفر این شهید والامقام به کشور سنگال است که در تاریخ ۱۳/۲/۱۳۶۲ه.ش و در قالب مسافرتی چهارده روزه به کشورهای آفریقایی سنگال، مالی، ساحل عاج و غنا صورت پذیرفته است.
—————————————————
بِسْمِ اللَّهِ الرّحمن الرحيم
به پیشنهاد وزارت خارجه و تصمیم عجولانهی کمیسیون امور خارجه، مرا مأمور کردند که در معیّت هیئت وزارت خارجه به ریاست آقای «معیّر»[۱]، به «افریقا» بروم. با عجله پاسپورت را گرفتند و بلیط آماده شد و هنوز به خود نیامده بودم که صبح سهشنبه شد و وقت سفر رسید. واکسن وبا را در «انستیتو پاستور» زدیم تا واکسن تب زرد را در «رم» بزنیم.
پرواز با «ایرانایر» است و ساعت پرواز، ۳۰/۱۰ صبح. هواپیما در هوای آفتابی و بر فضای سرسبز «ترکیه» و … و آبهای شفاف «مدیترانه»، پنج ساعت پرید تا ما را به شهر قدیمی، زیبا و پرخاطرهی رُم رسانید. جایی که همیشه در تاریخ خوانده بودمش و حالا میدیدمش.
در اولین روز ورود، به «سَنپیترو»[۲] (قبلهی کاتولیکها) رفتیم که موج میزد از توریست و کشیش و راهبه؛ و خلاصه یک هزارم معنویت و روحی را که در مسجدالحرام و کعبه دیده بودم، استشمام نکردم. گرچه «رافائل»، «میکل آنژ» و نقاش لبخند ژوکوند (داوینچی)، خدایان هنر، آثار بینظیر آفریدهاند و تماشاچیان را برای ابد مسحور خویش کردهاند. خلاصه رم را چرخیدیم که به برکت «واتیکان»، شکل و شمایل قدیمیاش را حفظ کرده بود و آثار قبل از میلاد و بعد از میلاد آن برخلاف جاهای دیگر اروپا، هنوز اشتیاق را در دل جهانیان شعلهور میساخت. رُم در حقیقت کلکسیونی شده است از زیباییها و محکمکاریهای هنر و معماری ادوار مختلف تاریخ اروپا و همراه با طبیعت بخشنده و زیبايي طبیعی، چهرهای زیبا و جذاب به خود گرفته است.
برادر همراه و راهنما، همه چیزِ رم را از دید مکتبی و حزباللهی تفسیر میکرد که من از او خواهش کردم خوب است رم را همانطور که هست، بشناسیم تا بعد، متناسب با آن، تبلیغ و صدور انقلاب نماییم؛ گرچه برایش جالب بود که نمایندهی مجلس نباید به این موضوع اعتراضی بنماید؟!
چهارشنبه ۱۴ اردیبهشت هم به بهانهی زدن واکسن، قسمتی کوچک از کشور پرآوازهی واتیکان را دیدیم که هرچه از جان آدم تا شیر مرغ در سراسر اروپا پیدا نمیشود، بدون مرز و محدودیت در فروشگاهها و داروخانههای واتیکان پیدا میشود تا خواهران و برادران مجرد و عابد و زاهد، برای عبادت و بخشش گناهان کاتولیکها، دغدغهی صف و زندگی و گرانی نداشته باشند.
[سنگال]
چهارشنبه ۱۴ اردیبهشت
ساعت ۱:۱۰ به وقت محلی رُم، با هواپیمایی «ایر افریک» افریقایی، عازم «سنگال» شدیم. بیش از شش ساعت در هواپیمای افریقایی نشستیم و خوابیدیم و گزارش خواندیم تا به سنگال، دروازهی غرب رسیدیم.
سنگال اهمیّت فوقالعادهای برای غرب دارد و نسبت به کشورهای همجوار، در درجهی اول اهمیت است. جای پای چهارصد سالهی «فرانسه» را در زبان، فرهنگ و رفتار مردم به خوبی میتوان دید و نتیجهی این استعمار و حضور بعد از استقلال، این شده که دولت با افتخار اعلان میکند لائیک است و از ۱۴ حزب رسمی فعال، حتی یک گروه کوچکش هم، دم از دین و اسلام نمیزنند.
در فرودگاه، هیئتهای دیگری هم آمده بود. برای کاردار، آقای «محبعلی»، که «کویته»[۳] بوده و تازه اینجا آمده بود، آمدن مشاور وزیر خارجه، خود، توجه دولت سنگال به هیئت ایرانی محسوب میشد و استقبالکننده، با محبت ما را به هتل دعوت میکرد که البته صورتحسابش را در پایان، خود باید میپرداختیم و ما هم بعد از بحث و فحص و اصرار من، تصمیم گرفتیم طلبگی و ساده، در محل رزیدانس[۴] بمانیم. رزیدانس، ساختمان کوچک و باسلیقهای است که ماهانه هزار دلار اجاره دارد و درست روبهروی رزیدانس «امریکا» و در کنار رزیدانس «سومالی» قرار دارد. سومالی کشوری است که بر تار و پودش با ۹۵ درصد مسلمان، فرانس تنیده و مسیحیان حکومت میکنند.
با انقلاب اسلامی و حرکت جهانی اسلام، اینجا هم بنا را بر این گذاشت که «سدار سنگور»[۵]، شاعر معروف و مسیحی، از رهبری کنار برود و نوچهی معروف و دیرینهاش، «عبدو دیوف»[۶] بلندقد سیاه، به حکومت رسید تا رئیسجمهور سنگال هم مسلمان باشد و مسلمین، بهانهای برای سروصدا و احیاناً انقلاب و جنبش نداشته باشند. عبدو دیوف رهبر حزب سوسیالیست است که در انتخابات فرمایشی جدید هم، خلاصه با کمال قدرت، ۸۱ درصد آرا را برد و هیچ کس پیدا نشد ببیند اعتراض مخالفین او درست است یا نه؟
سنگال تا آنجا که من شناختهام، با بیش از پنج میلیون جمعیت، کشوری فرهنگیتر و پیشرفتهتر از بعض کشورهای افریقایی است و زبان رایج دولتی و رادیو تلویزیونی، فرانسه است. سرمایهگذاریهای خارجی در اینجا فراوان است و سنگور سعی میکرده در کنار فرانسه، عوامل امریکا را با هم به اینجا بکشاند. جلب شاه به سرمایهگذاری در شرکتهای ایران سنگو و ایران سنشل و ساختن شهرک «فرح» و توزیع بنزین، از همین جایگاه نشأت میگیرد که با انقلاب، این طرحها و فعالیتها متوقف شده است.
مهمترین محصولات اینجا آناشید (بادام زمینی)، انبه و موز است که درآمد ارزی چندانی ندارد و فسفات هم صادر میشود. شاید ما بتوانیم پایاپای، معاملهی فسفات بکنیم. قرار بر این شد آقای معیّر به ملاقات وزیر خارجه برود و من هم با نمایندهای از مجلس و مسئول بزرگترین روزنامه، ملاقاتی داشته باشم.
شهر «داکار»[۷] از کنار ساحل که میآمدیم، اروپایی، زیبا و آرام جلوه میکرد. راننده، یک عرب لبنانی بود که ما برای صحبت با او مشکلی نداشتیم. در سفارت که ساختمان کوچکی است، طلاب سنگالی قم که چهار نفرند، به دیدن ما آمدند و چهار نفر دیگر هم به قم آمدهاند. بچههای مهربان، گرم و خوبیاند. «سیّد حمیدعلی»، بزرگترین طلبه که پنج سال در ایران بوده است، فارسی را خوب صحبت میکند و میگوید الآن در مدرسهی اسلامی سنگال، مبادی درس میدهد و قصد دارد که در شهری دور، مدرسهای ایجاد کند به نام «ابوذر غفاری». طلاب قم گِلهی فراوان داشتند از اینکه چرا کیهان عربی به سنگال نمیآید. از کیهان عربی ستایش زیادی میکردند. دوستان به طور مکرر پیشنهاد میکردند که چرا کیهان به زبان فرانسه ندارید و مردم غرب و جنوب غربی، نیاز به روزنامهای فرانسهزبان دارند.
[پنجشنبه ۱۵ اردیبهشت]
گشتوگذار را روز پنجشنبه از سفارت شروع کردیم. برادر لبنانی، همراه خوبی بود. همهجای داکار، ما را برد؛ مناطق اعیانی و اشرافی، وزارتی و دولتی، بیمارستانها، بازار و دکههای قدیمی، بندر و هر جایی که ممکن بود. جالب، دیدار یک لبنانی به نام «حاج عقیل» بود که عکسهای امام، «بهشتی»، «صدر»، «خامنهای» و … را ردیف زده بود و با گرمی ما را پذیرفت و پذیرایی کرد. لبنانیهای مسلمان، اکثر شیعهاند و البته جزو سرمایهداران محسوب میشوند.
دانشگاه داکار را که در غرب افریقا معروف است، دیدیم. ساختمانی نسبتاً زیبا و سرسبز داشت و کل دانشجویانش جمعی در حدود پنج هزار نفر میشدند. همراه میگفت: «حکومت سنگال از ایران، خمینی و شما میترسد. حکومت سنگال حتی از حاج عقیل هم میترسد.» نقل میکردند که عراقیها به مغازهی عقیل حمله کردند و به خاطر علاقه به ایران، آنجا را به هم زدند.
«سهیل»، جوان لبنانیِ همراه ما نقل میکرد جایی است به نام «طوبی»[۸] که «شیخ ابرافال» رهبر آنجاست؛ مسلمین را در آنجا جمع کرده و میگوید: «من برای شما کافیام؛ نماز و روزه لازم نیست.» یاران و مریدانی دارد.
فکر کردیم اگر بتوانیم از روستاها و طوایف آن هم دیداری داشته باشیم، خوب است. مردم افریقایی، خونگرم و ملیح و مهربان جلوه میکردند و رفتارشان با هم، مثل رفتار شرقیان در شهرهای کوچک و در ارتباط با هم میباشد.
«شیخ عبدالمنعم الزین»[۹]، رئیس مؤسسهی اجتماعی اسلامی سنگال، عالم بزرگ شیعه [و] «شیخ علی طحینی»، نفر دوم روحانیون شیعه است. «الشیخ عبدالعزیز سی»[۱۰] از علمای بزرگ اهل سنت سنگال است؛ در شهر «تیواآون»[۱۱] زندگی میکند؛ از دوستان «صدام»اند و برادرش در «عراق» بود. از عراق پول میگیرند.
«شیخ عبدالاحد اُمبکی» در طوبی است که جانشین ابرافال است. قرار بر این شد که لیست علمای سنگال را به ما بدهد. بسیاری از مردم سنگال معتقدند مکه، طوبی است و همینجا میتوان حاجی شد.
در دیدار از شهر داکار جزیرهای دیده میشود به نام «گُره»[۱۲] که قبیلهای قدیمی در آن زندگی میکنند و شاه میخواست بخرد. سنگور هم موافق بود، اما مردم آنجا تظاهرات کردند و زیر بار نرفتند.
آقای معیّر به اتفاق «دکتر وحیدی» و «طباطبایی» و کاردار، برای ملاقات با «مصطفی نیاز»[۱۳]، وزیر خارجه و عضو هیئت صلح رفتهاند؛ بعد از دو ساعتی برمیگردند. طبق معمول میگویند خیلی خوب بود، تحویل گرفت، اهمیت داد و از این قبیل. وقتی با دکتر وحیدی خصوصی صحبت میکردم، عصبانی میگفت: «معیّر بچه است؛ نمیفهمد؛ نمیداند چه میگوید.» و بعد سر حرفش باز شد که: «فقط آقای خامنهای و هاشمی خوبند؛ با سوادند و خوب حرف میزنند؛ ولایتی بیعرضه است؛ هرچه «شیخ» و «لواسانی» و «منصوری» میگویند، باور میکند؛ آنها هم هیچی حالیشان نیست. شیخ در یک سفر فوقالعاده بدبرخورد با افریقاییها بود. اینجوری کار نمیشود. هی میآیند افریقا و قول میدهند و بعد عمل نمیکنند. معیّر به مصطفی نیازی که از چهرههای برجستهی افریقاست، میگوید شما جلوی تبلیغات را بگیرید. ما کمکتان میکنیم و اینجا پول میدهیم؛ او هم در جواب گفت ما نیازی به کمک نداریم و شما هم بنا نگذارید که در سیاست خارجی به ما دستور بدهید. ما سیاست خارجی خودمان را داریم و شما هم سیاست خارجی خودتان را تعقیب کنید.»
به اتفاق دکتر وحیدی و آقای «روحانی»[۱۴]، عازم دیدار «اسماعیل دییر» شدیم؛ نمایندهی مجلس سنگال و رئیس هیئتهای خارجی مجلس است. منتظر ما بود و ساختمان مجلس، جلوهای چشمگیر داشت. اتاق او هم به مراتب، مرتبتر و منظمتر از اتاق جلسات و ملاقاتهای کمیسیون خارجهی ما بود. با گرمی ما را پذیرفت. مردی در کنارش ایستاده بود که نشان میداد مسلمان است. او را استاد زبان عربی دانشگاه و از دوستان خودش معرفی کرد.
صحبت را من شروع کردم و از زیبایی طبیعی داکار تعریف کردم. گفتم: «دلیلی نیست که ما رابطه نداشته باشیم و مجلس با جایگاه قدرتمندی که در جمهوری اسلامی دارد، میتواند دو کشور را یاری کند.» بعد تأکید کردم که «به دور از تعارفات سیاسی، من آمدهام تا با کشورتان آشنا بشوم و میخواهم که جدا از این تعهدات، با هم صحبت کنیم.» او هم اظهار شادی کرد و از ما دعوت کرد تا در نهار فردای محلیشان شرکت کنیم. ما هم پذیرفتیم. گفت: «مجلس ما در سنگال، صد و بیست نماینده دارد و هرکدام برای پنج سال انتخاب میشوند. ما دو کشور مسلمانیم و میتوانیم با هم دوست باشیم و من هم علاقهمندم که به دیدار شما بیاییم»؛ که من در اینجا به اجلاس نمایندگان به مناسبت سومین سالگرد مجلس اشاره کردم و گفتم: «انشاءالله شما هم شرکت میکنید و این به عهدهی سفارت است که ترتیب دیدار را بدهد.»
جلسه را با مهربانی و گفتوگوی شکستهی عربی ما با «مصطفی» دوست اسماعیل جان به پایان رسانیدیم. آقای وحیدی از برخورد ما تعریف میکرد. در بین راه باز گله میکرد از بداخلاقیها و تندیهای وزارت خارجه و حتی میگفت: «آنقدر اوضاع آنجا نابسامان است که موی من بعد از انقلاب، سفید شده است.» به منزل آمدیم و همه منتظر دیدار با شیخ منعم زین، روحانی برجستهی اهل تشیع و در واقع، روحانی لبنانیهای داکار است. شیخ به همراه علی طحینی و «یوسف یوسف»، مدیر معهد اسلامی خویش، به دیدار ما آمد.
من بیشتر به عربی صحبت کردم. دیدار شیخ، یادآور دیدار من با «شیخ شمسالدین» در بیروت بود. باهوش، سیاستمدار و آشنا به مسائل مینمود. تکیهی او بر این بود که در افریقا، اسلام جایگاه بلندی دارد؛ «مردم مؤمناند، برای خدا میمیرند، اما این اسلام، فقط اسلام نماز و روزه است نه اسلام دفاع، مبارزه و تحرک. مردم تابع علما هستند و حتی سیاسیون مثل عبدو دیوف، برای پیروزی در ریاستجمهوری، خود را مجبور میبیند که ابتدا علما را ببیند و بعد مردم را جذب کند. جذب علما یعنی پیروزی. بعد از انقلاب، متأسفانه ایران به سنگال نیامد و «عربستان» و عراق در اینجا فعال شدند. عدم حضور شما با همهی علاقهای که مردم به شما و اسلام دارند، پای دشمنان را در اینجا باز کرد. حالا لازم است که اینجا بیایید، با سیاسیون بنشینید و مردم را ببینید و این تنها راه نفوذ در افریقاست. شما فقط در این صورت میتوانید مردم را اصلاح کنید و با قهر کردن و سکوت، جای پای دیگران فقط باز خواهد شد.»
من بسیاری از سخنان او را تأیید کردم و بعد، از او خواستیم که راجع به کیفیت وضع دینی و مراجع دینی مردم در سنگال و حتی افریقا صحبت کند که مفصل بحث کرد و حاکی از دقت و هوش شیخ بود. این گزارش در ضمیمهی همین بحث موجود است. قرار بر این شد که عصر شنبه در بازدید از مرکز دینی او دیدار بکنیم و بیشتر صحبت شود.
شب را در خانهی کاردار ماندیم و موفق به خواندن دعای کُمیل هم شدیم. در اینجا ناگفته نماند که معیّر، رئیس هیئت، جوانی کاملاً مذهبی و اهل دعا است و از آنانی است که پیوسته انسان را به یاد خدا میاندازد. این روحیهی ارزندهای است؛ منتها گاه همین حالت را از دشمنان هم انتظار دارد و حتی به شکلی عوامانه، در مذاکرات و برخوردهای سیاسی دخالت میدهد.
جمعه ۱۶ اردیبهشت
صبح را با دعای رجبیه آغازیدیم. راستی فضای عطرآگین و معنوی دعاها، چه روحبخش است و چه فاصلهای است بین این فضا و عالم عفن و پر از فریب سیاست و سیاستپیشگی. به اتفاق آقایان معیّر و «شریفمحمدی»، در کنار دریا و خیابان مخصوص رزیدانسها قدم زدیم. آن روزها که صبح میخوابیدیم و از فضای پربرکت صبحگاهی استفاده نمیکردیم، الحق که ضرری عظیم بود و خسارتی بزرگ. به سبک اروپاییان، سیاهان هم از صبح در خیابان و کوچهها شروع به ورزش میکردند و عدهای هم مشغول ماهیگیری بودند و زن و مرد سیاهسولهای هم، اول صبح مغازله میکردند.
بعد از صبحانه همه بیرون رفتند و من ماندم. «شیخ حسن»، کارمند محلی سفارت که سابقهی درس در قم دارد و به زبان عربی آشناست، آمد. گفت با هم میتوانیم بیرون برویم. با ماشینِ به قول او حکومتی، بیرون رفتیم. در مرکز شهر، مرا به خانهی خودش برد. اتاقی کوچک و اجارهای داشت بدون فرش، ولی پر از مجلات و عکسهای ایران و انقلاب. با اینکه برخورد سادهای داشت، ولی رویهمرفته باهوش و سیاسی به نظرم رسید و حتی زرنگ و در پی اطلاعات. برادرش با لباسی ساده وارد اتاق شد و به عربی شکسته گفت: «الاسلام فی ایران لا فی سنقال». حسن آمد که: «حکومتیها شمارهی خانهی مرا برداشتند» و من نفهمیدم که منظورش چه بود. بعید میدانم که راست میگفت و انشاءالله که بدینوسیله، قصد جا انداختن خودش را نداشت.
در گشتوگذار با هم، به سوپرمارکتی بزرگ و پر از اجناس رفتیم که از همه گروه جنس در آن پر بود. فرانسویان و لبنانیها با وضع ناهنجاری خرید میکردند. صاحب سوپر هم یک لبنانی بود. لبنانیها صاحبان مال و منالاند و از اصحاب استثمار و البته در عین حال، شیعه. گفته میشود در اشاعهی فساد هم بینقش نیستند. کاردار میگفت: «اگر روزی در اینجا انقلاب شود، مردم سیاهپوست علیه لبنانیها مثل فرانسویان خواهند شورید.»
از آنجا به مرکز فروش اشیا و صنایع دستی رفتیم. جای جالبی بود و مصنوعات دستی زیبایی از جنس عاج، چوب، چرم و پارچه دیده میشد. عصایی زیبا به سه هزار و پانصد فرانک خریدم، حدود ده دلار و در ذهنم بود که هدیه برای آقای خامنهای رئیسجمهوری باشد. دو کیف چرمی مخصوص حمل لوازمالتحریر، جهت هدیهی دوستان ابتیاع شد با پوست بز و از نوع پوست مارَش هم بود که احتیاط کردیم و نخریدیم.
به خانه آمدیم. خرید سهگانه مورد توجه واقع شد و عازم مجلس شدیم تا نهار را با آقای اسماعیل جاین بخوریم. رستوران مجلس، مثل رستوران خود ما ساده مینمود. پشت میزی قرار گرفتیم و غذای برنج و ماهی و سالاد الویه و میوه، حاکی از پذیرایی عادی و سادهای میکرد. صحبتهای زیادی دربارهی ایران، مظلومیت ایران، شهادت بهشتی و «رجایی» و «باهنر»، فرار «بنیصدر»، آقای خامنهای، تألیفات امام خمینی، وضع و جایگاه معلّمان، مجلس و سنگال به مناسبتهای مختلف صورت گرفت و در تمام وجود سنگالیها میخواندم که مشتاق آمدن به ایران بودند. آنها توصیه کردند که به جزیرهی گُره، جایی که استعمارگران، بردههای غرب افریقا را جمع میکردند و به اروپا و امریکا میبردند، برویم.
جلسهی خوبی بود و رویهمرفته، مقدمهی خوبی برای آشنایی این آقایان با محبعلی، شارژ دافر[۱۵] ما. صحبت از اسلام هم داغ بود و عشق و علاقهی مردم سنگال، و مناسبت خوبی بود تا این که اجازه بخواهیم و به قصد شرکت در نماز جمعهی اهل تسنن در «مسجد کبیر»، جلسه را ترک کنیم. مستقیم به مسجد رفتیم. جمع عظیمی از مردم شرکت کرده بودند. مسجد زیبا و عظیمی است. به وسیلهی مردمش ساخته شده و مردم، آرام، ساکت و منظم، قرآن و اذان را استماع میکنند. سیاهی ما را تا صفهای جلو راهنمایی کرد. نشستیم و بلافاصله خطبهها شروع شد.
خطبههای بیروح و صرفاً اخلاقی امام، آدم را به یاد خطبههای مسجدالحرام و مسجدالنبی میانداخت. در خطبهها [نکتهی] جدیدی نبود و نماز هم نماز بود، اما حکایتگر روح قوی مذهبی مردم سنگال و عشق و علاقهی آنان به عبادات بود. تا ساعت ۳۰/۴ منزل بودیم؛ بعد به اتفاق وحیدی و آقای روحانی، برای دیدار مدیر روزنامهی «لوسوا» (خورشید) که بزرگترین روزنامه بود، رفتیم. منشی میگفت از این قرار خبر ندارد، که در همین بین، رئیس روزنامه آمد. وقتی ما را دید و شناخت، اصرار کرد که بنشینیم و صحبت کنیم. من در ابتدا گفتم: «به عنوان عنصر سیاسی به اینجا نیامدم، بلکه صرفاً به خاطر مطبوعاتی بودنم، آمدهام با شما صحبت کنم؛ روزنامهها میتوانند روابط دو کشور را خوب کنند»؛ و بعد، از انقلاب و مظلومیت آن، روابط گذشته، اشتراکات ما و سنگال و ظلم خبرگزاریها، کیهان، لوسوا و علاقهی او به ایران و عدم اطلاعش از وضع، مفصل صحبت کردیم.
در فضای دوستانهای که پیش آمده بود، من از رپرتاژ[۱۶]های روزنامه برای عراق و صدام گِله کردم که گفت: «عراق از ما دعوت کرد، به آنجا رفتیم و به ایران هم حاضریم بیاییم و تحولات ایران را منعکس کنیم.» ضمناً گفت لوسوا فقط پنجاه هزار تیراژ دارد. رویهمرفته ملاقات خوبی بود. تأسفآور، عدم حضور ما در جامعهی سنگال بود. «دارا دیوف» مدیر لوسوا اعتراف میکرد که از این، جز کلیاتی که در روزنامهها و خبرگزاریها آمده، نمیداند و هیچ کس هم نبوده که او را از این اوضاع مطلع کند.
سنگال جداً بد حالتی دارد؛ روزی «کاظم رجوی»[۱۷] اینجا بوده که پناهنده شده است. روزی هم «اسکندر» و او نیز به مجاهدین پیوسته و امروز هم، محبعلی بیسروزبان و غیر مجرّب است که تازه دارد به کلاس فرانسه میرود و از ملاقات کردنها و تماس گرفتنها استیحاش[۱۸] دارد و وقتی دید ما اصرار به آمدن او نزد مدیر روزنامه نداریم، خیلی خوشحال شده بود.
به منزل آمدیم. سهیل و دوستش «محمد» هم آمده بودند و قرار گذاشتیم که ۵/۸ فردا به اتفاق، به طوبی برویم. فیلم باقیمانده از اسکندر را که در تلویزیون فرانسه تهیه شده بود، از ویدئو دیدیم. «بختیار»، «فریدون هویدا»، بنیصدر به فرانسه صحبت کرده بودند و رویهمرفته فیلم، خوب تهیه شده بود. وحیدی میگفت: «بنیصدر خیلی بد صحبت میکند و معمولاً مطالبش را به فرانسه نمیتواند ادا کند.» [بنیصدر] میگفت: «سبیلم را برداشتم و لباس خلبانی پوشیدم و فرار کردم. خلبان گفت: جنگندهها آمدند. گفتم: بگو رئیسجمهور را میبریم، کاری نخواهند داشت. ولی قبل از اینکه آنها برسند، از مرز خارج شده بودیم.»
بختیار میگفت: «من در نخستوزیری نشسته بودم که سروصدای تیراندازی میآمد. دیدم خطر نزدیک است. فرماندهی ارتش هم با من ملاقات داشت؛ نیامد و معلوم شد ارتش به مردم پیوسته و به امام. فرار کردم. شش ماه در خانهی خود بودم و بعد به فرودگاه آمدم. سبیلم را هم برنداشتم و البته ریش داشتم. جوانی کنارم نشسته بود که مجله میخواند. در مجله، عکس من بود. گفت این را میشناسی؟ گفتم نه! و ترسیدم. هواپیما از مرز خارج شد. راحت شدم. خواستم تا شامپاینی برایم بیاورند. گیلاس شامپاین را سرکشیدم و راحت شدم.»
فیلم جالبی بود. آهنگی امریکایی را گذاشته بود که میگفت: «بروید ایران را بمباران کنید. ایران را به پارکینگ تبدیل کنید. هیچ چیز سالم نگذارید. کشور آیتالله را خراب کنید.» جاز هم میخواند. فیلم مجموعاً خوب بود و نامش «انقلاب آدمخوار». میخواست بگوید که یاران انقلاب و امام، هر کدام به نحوی از دور خارج شدهاند؛ بنیصدر، «چمران»، «بازرگان»، بهشتی، رجایی، «طالقانی» و … و اعتراف میکرد که انقلاب از میان مردم فقیر و بیچاره برخاسته است.
شنبه ۱۷ اردیبهشت
صبح ساعت ۳۰/۸ قرار بود سهیل برای رفتن به طوبی به رزیدانس بیاید، اما نیامد. با تلفن گفت ۱۰ میآیم و باز نیامد. ما هم ساعت ۳۰/۱۰ رانندهی وزارت خارجه را برداشتیم و روانهی جزیرهی گره شدیم. در محل بندر، جمع نسبتاً زیادی عازم گره بودند؛ از فرانسویان و خارجیان لخت و عور تا دختران و پسران سنگالی بیتربیت و پررو و احیاناً آدمهای حسابی مثل ما. کشتی مستهلک مخصوص آمد و گوسفندوار، همه ریختند داخل کشتی. حدود ۲۰ دقیقه راه را تا جزیره طی کردیم و به جزیره رسیدیم. راننده هم همراه ما آمد و خوب شد که آمد، و الّا مثل دیگران موفق به دیدار خانهی بردگان و موزهی گره نمیشدیم.
از میان آب و بلندی جزیره، شهر عریض و طویل داکار دیده میشود که در کنار ساحل غنوده است. جزیره مساحتی بسیار کم دارد و خاک جزیره تقریباً پوشیده از ساختمان است. در ابتدای جزیره، محلی که از کشتی پیاده میشویم، ساختمان زندان جنائی داکار جلب توجه میکند و راهنما میگفت امور اداره و نظافت جزیره هم به وسیلهی همین زندانیان انجام میگیرد. وقتی این را شنیدم، به ذهنم رسید که خوب، این سنت قدیمی جزیره است که آدمها را به زور به اینجا بیاورند و از آنها به سختی کار بکشند.
خانهای که زندان بردگان بود و شهرت این جزیره به همین مناسبت است، در اولین کوچهی جزیره قرار داشت که به وسیلهی دولت حفظ میشد و درب آن قفل بود. راهنمای دولتی آمد و وقتی فهمید وفد سیاسی[۱۹] هستیم، درب را باز کرد. ساختمانی مثل بسیاری از خانههای متوسط قدیمی در شهرهای ما که از دیوارهای نسبتاً بلند و درب قلعهای برخوردار بود و حیاطی کوچک داشت. در این محل که درست لب دریا قرار دارد و دربی تنگ به دریا دارد، بیشتر بردگان شورشی و خطرناک را نگهداری میکردهاند تا کشتیها برسند و آنها را ببرند. راهنما میگفت صد و هجده خریدار بردهی اروپایی و امریکایی، از این محل برده میبردهاند. خانه از سنگ و آهک و ساروج ساخته شده است و دو قسمت تحتانی و فوقانی دارد. قسمت تحتانی دارای اتاقهای تنگ و تاریک و نمور و دالانواری است که محل بردهها بوده است. چند اتاقِ سه در سه مخصوص بردگان مرد و دو اتاق بزرگتر و مخوفتر ویژهی زنان و دختران که در همان محل دختران، وسط اتاق، توالت هم بود تا نیازی به بیرون آوردن آنها نباشد و دالانی تنگ و تاریک مخصوص بچهها.
زیر راهپلهها که به شکل دخمهی تنگی بود، جایگاه آن بردگان شلوغ و پرجوشی بود که نفسشان بلند میشد. اتاقی هم برای توزین بردگان و اتاقی نیز مخصوص بردگان چاق و سنگینی که حملشان به وسیلهی کشتی مشکلتر بود، تا لاغر شوند و آمادهی سفر. راهنما میگفت: «در این دالانی که منتهی به درب طرف دریا میشود، وقتی کسی برده میشد، دیگر راه برگشت نداشت و جای مریض و زخمی هم دریا بود، چون پزشک معالجی هم وجود نداشت.»
(این نوشته را داخل کشتی که منتظر حرکت آن هستیم، روبهروی جزیرهی مخوف و مرگزا و خشن گره مینویسم. راستی قلبم پر از درد است و غم، همهی وجودم را گرفته است. ای جزیرهی مرگزای گره! چه فریادها و دردها و غمها که در دل تو نهفته است و چه پدران و مادران و فرزندانی که در تو از هم جدا شدند و به زور هر کدامشان به جایی فرستاده گردیدند. مادر به شمال امریکا و پدر به برزیل و فرزندشان به هاوایی. چگونه از آن همه ظلم و ستم منفجر نشدی و قلب هر متجاوز پرتغالی و هلندی و فرانسوی را ندریدی؟ ای کاش امروز فقط آن تاریخ سیاه و ذلتبار و دردمند را گذرانیده بودی و همه چیز تمام شده بود. من امروز هم، همان جانیان قدیم را میبینم که با سکس و فساد و تباهی، بر سینهی تو رقصکنان و جازخوانان پایکوبی میکنند و به حق، این آمدن خطرناکتر از آن آمدن است.)
قسمتی از غل و زنجیرهایی که به پای بردگان بسته میشد، نقاشی و دارهایی که شورشیان را به آن میآویختند را به ما نشان داد. راهنمای خانه مدعی بود که این ساختمان به شکل قدیمیاش حفظ شده است و در همینجا با همین شکل بود که بسیاری از برادران و عموهای ما و زنان ما [را] از سراسر افریقا، آنقدر نگهشان میداشتند که استخوانهاشان میپوسید و به دیوار میچسبید. مردان [را] در هر شبانهروز یک بار برای قضای حاجت میبردند.
او میگفت: «اولین بردهداران، پرتغالیها بودند که با بیرحمی این کار را آغاز کردند و بعد هلندیها به اینجا آمدند و بعد جای پای دیگران باز شد.» در طبقهی بالایی که دیگر رطوبتی نداشت، محل سکونت خود اروپایيان و بردهفروشان قرار داشته و هنوز آثار آشپزخانهی هلندی در محل آشپزخانه باقی بود. راهنما میگفت: «اکثر مأموران آدمکش و خطرناکی که بردگان را میآزردند، مزدورانی افریقایی بودند که توسط استعمارگران تربیت شده بودند و کمتر کسی میتوانست از دست آنان فرار کند.» فضای خانه، فضای مرگ و بیمروتی و ستم بود.
جوانی که از ابتدا ما را جلوی درب این خانه استقبال کرد، به خانهی دیگری هدایتمان کرد که مربوط به یک زن پرتغالی و روزی زندان بردگان بوده است و امروز موزهی جزیرهی گره شده است. ظاهراً جمع زیادی که به جزیره آمده بودند، قصد دیدار آن خانه و این موزه را نداشتند، چون جز ما دیدارکنندهی دیگری نداشت. شاید به خاطر این بود که سیاهان، همهی افریقا را زندان بردگان میدانستند و اروپائیان هم دوست نداشتند شاهد ننگ و ظلم پدرانشان باشند.
جوان سیاه و لختی، با مهربانی، مأمور راهنمایی ما شد. از ابتدا مشغول توضیح شد: «اینجا وسائل زندگی، جنگ در قرون مختلف کشورهای غرب افریقاست. «مالی»، «ولتای علیا»[۲۰]، «گینه» و «گانا». این عکسها از استعمارگران پرتغالی، هلندی، انگلیسی و فرانسوی است که به ترتیب گره و سنگال را اشغال کردهاند. اینها عکسهای مبارزانی است که در سنگال یا جاهای دیگر با خارجیان مبارزه کردهاند و این عکس «بِلس جان» اولین نمایندهی سیاهپوست سنگالی است که به مجلس فرانسه راه یافت. او متولد جزیرهی گره بود و به سال ۱۹۳۲، به مجلس فرانسه راه یافت.»
ظرف زیبایی را در محل اشیای مالی نشان میداد؛ بلند و از سفال؛ مربوط به چند صد سال گذشته که با آب داخل آن، مردهها را میشستهاند. در وسایل جنگی ابتدایی باقیمانده از دورانهای قدیم، کفنهای پارچهای جالب بود که مزین به آیات قرآن شده بود و جنگجویان در وقت جنگ، آن را میپوشیدهاند تا نشانهی آمادگی برای شهادت باشد و ضمناً آیات قرآن هم حافظشان باشد.
جوان توضیح میدهد: «این هم ماکت «کشتی ژوزفین» است؛ همان کشتیای که صدها و هزاران برده را با آن به امریکا و نقاط دوردست بردهاند و اینها وسایلی است آهنین و سخت که دستها و پاهای بردگان را با آن میبستند و مقفول تا مقصد میبردندشان.» عکس مردی غیور بر دیوار جلوه میکرد که راهنما او را «ساموری توره»، رهبر مبارزان گینهای علیه استعمار معرفی کرد و این اتاق، کلیهی اشیای قدیمی و عکس پادشاهان ولتای علیاست. در موزه، کلیهی وسایل موسیقی که عموماً ابتدایی و از چوب و چرم و شاخ است، در کنار یکدیگر چیده شده است. موزه از سال ۱۹۵۴ شروع به کار کرده است.
بعد از دیدار موزه، از داخل کوچهها و میان ساختمانهای متروک پرتغالیان و فرانسویان که امروز بی در و پنجره، مسکن سیاهان پر فرزند و حقیر شده و کثافت و دود و گند مشمئزکننده میدهد، به سوی تپهی جزیره حرکت کردیم. در دامنهی تپه، آثار بناهای نظامی دیده میشود و باقیماندهی توپهای قدیمی که روز و روزگاری نفس هر ذینفسی را میبریده است.
این تپه، تپه نیست، بلکه مجموعهای است از انبارهای اسلحه، تأسیسات و محل نصب وسائل سنگین جنگی و دیدهبانی و خوابگاه سربازان و در حقیقت یک پایگاه عظیم دریایی که شصت و سه توپ داشته و از اینها، سی و پنج تایش توپهای سنگین و دوربرد بوده است و یکی که برای نمونه باقی است، از لولهای عظیم و بلند برخوردار است و به داکار و سنگال و «اطلس» چشمغره میرود. ظاهراً این تأسیسات عظیم تسلیحاتی از طرف فرانسویان به منظور کنترل داکار و کل دریا و اقیانوس اطلس ساخته شده بوده است که در هنگام ترک اینجا، به گونهی غیرقابل استفادهای تخریب شده است. ساختمانها با شناژ آهن در زیر خاک و بهرهوری کامل از سنگ و آهک ساخته شده است.
ویلاهای باقیمانده، امروز هم مورد استفاده است و چه بسا برای خود فرانسویان موجود در داکار، که البته یکی از آنها به رئیسجمهور اختصاص پیدا کرده است. در دامنهی تپه و جزیره و در کنار اطلس شفاف و زیبا، تجمعهای پراکندهی همان دختران و پسران سیاه و فقیر و در عین حال لخت و عور را میبینی که با آهنگ جاز میرقصند و ادا و اطوار امریکاییان لوس و بیمعنی را در میآورند و همچنین اروپائیان لخت لخت با یک لباس زیر را، که آمدهاند تا به افریقاییان یاد بدهند چگونه باشند و دردناک، همان خانههای کثیف، بی در و پیکر و نمور و پر از فرزند بی لباس و کفش است که زنانش از بی لباسی، حتی پستانهاشان را مکشوف بیرون انداختهاند. البته شما شهر داکار را یک شهر فقرزده و مفلوک نمیبینید و ظاهر آن، درست یادآور پاریسِ پرخیابان و پر از ساختمان است.
ساعت ۳۰/۲ بود که به رزیدانس برگشتیم و چون غذا تمام شده بود، با املت پذیرایی شدیم. معلوم شد که آقای سفیر، قرار یک کنفرانس مطبوعاتی گذاشته و هنوز من مشغول خوردن ناهار بودم [که] خبرنگار «وست آفریک» چاپ لندن رسید. گویا از دو روزنامهی محلی غیر مهم هم خبرنگار آمده بود. من از این فرصت استفاده کردم و خوابیدم. تمدد اعصاب خوبی بود و دیگر حال رفتن به مؤسسهی شیخ منعم زین را هم نداشتم. بقیه رفتند؛ از تأسیسات مدرن، مدرسه، مسجد، شرکت مصالح، زمین برای دانشگاه و کلاسهای پیشرفتهای که شیخ منعم توسط لبنانیهای شیعه ایجاد کرده بود، تعریف میکردند.
شب، بعد از شام طبق قرار قبلی، جوانهای لبنانی که از شیخ، در روحیات حمایت از ایران و حزباللهی جدا بودند و در عین حال لبنانی محسوب میشدند، به دیدار ما آمدند. در میان این بچهها، آدم پرشور و شلوغ و عاشق انقلاب دیده میشد. بحثهای زیادی انجام گرفت و من هم نسبتاً مفصل، برایشان از نقش جوانان مؤمن قبل از انقلاب و حین انقلاب و پس از آن صحبت کردم و گفتم: «اگر میخواهید رسالتی برای نجات افریقا و از بین بردن لامذهبیها، تبعیضها و فقر به دوش بگیرید، باید به سلاح علم و تقوی مسلح شوید و آگاه گردید و دیگران را آگاه کنید.»
بعضی از آنها سعی میکردند تفاوتهایی بین جامعهی ایران و سنگال ذکر کنند و خود را از مسئولیتها مبرّا بدانند که پاسخ لازم را دادم. اینجا بود که با سهیل، جوان مطلع و متین لبنانی قرار گذاشتیم تا روز بعد ساعت ۹، به تیواآون، مرکز تیجانیها و از آنجا به طوبی برویم و البته الآن که ساعت ۹:۳۰ هم گذشته است، خبری از سهیل نشده و انشاءالله که خواهد آمد.
یکشنبه ۱۸ اردیبهشت
سهیل، عقیل و جوانی دیگر از لبنانیها به نام «عباس» را فرستاد. قبل از حرکت، اشیای خوردنی خریدند و عقیل در حالی که مرتب و پرشور حرف میزد، رانندگی اتومبیل پژو را به عهده گرفت. از اتوبانی که طبق معمول در مسیر فرودگاه میسازند، گذشتیم و حومهی طویل داکار را پشت سر گذاشتیم. به کارخانهها رسیدیم؛ زیاد نبود، اما آنطور که عقیل میگفت، اکثر از لبنانیها بود. عجیب لبنانیها در تار و پود اقتصاد اینجا رخنه کردهاند. مسیر پر بود از درختان جنگلی و البته جنگل، تشنه مینمود. گویا چند سالی است که آنطور که شاید و باید، باران نمیآید و جنگلها از حالت انبوه افتادهاند و ما در مسیر، جز یک میمون، از آن حیواناتی که در افریقا وصفشان را فراوان شنیده بودیم، چیزی مشاهده نکردیم.
به شهر کوچکی رسیدیم که با سلیقه، خیابان و پارک داشت. درختان هم در بدنه رنگآمیزی شده بود که معلوم شد به خاطر نزول اجلال آقای رئیسجمهور بوده است. نام شهر، «چِش»[۲۱] بود. مردی سیاه که عازم تیواآون بود، کنار جاده ایستاده بود. او را سوار کردیم تا راهنمایمان باشد. مرد جوان میگفت راننده است، اما ماشین ندارد و اکنون بیکار است. سرمایهداران ماشیندار هم حاضرند ماشین در اختیار او بگذارند، به شرطی که هر شب، دویست هزار فرانک تحویلشان بدهد.
[در] طول راه تیواآون که بنا بود مراسمی به مناسبت جمعآوری پول برای بنای مسجد کبیر در آن تشکیل شود، قدم به قدم پلیس از جاده حفاظت میکرد و اتومبیلها را به تیواآون هدایت مینمود.
با گذشت یکصد کیلومتر از داکار، به شهر فقیر و کمآسفالت و با ساختمانهای یک طبقهی تیواآون رسیدیم. اینجا موج میزد از جمعیت و ماشین. تیواآون، مرکز گروه عظیم و پرجمعیت تیجانیهاست که دارای مذهب مالکیه هستند و افکار صوفیانه دارند. رهبرشان در حال حاضر شخصی است به نام عبدالعزیز سی که در همینجا زندگی میکند. خاندانِ سی، رهبران موروثی این فرقه میباشند و به قول شیخ منعم زین، فرزندان را از نظر فنون رهبری و علم آماده میکنند تا بتواند حکومت دینی این فرقه را به عهده بگیرد. نزدیک محل تجمع، آنقدر آدم بود که به سختی تردد انجام میگرفت. مرد سیاه از جلو و ما از عقب، به زحمت خودمان را به زیر چادر رساندیم. بلندگو مرتب نام افراد و مبلغ اهدایی آنها را اعلام میکرد. فلان کس یک میلیارد فرانک، فلانی سیصد میلیون فرانک و کمتر یا بیشتر، آن طور که آقای شریفمحمدی برای من ترجمه میکرد.
یکی از مأموران محلی انتظامات مراسم، وقتی ما را دید که در میان آن همه سیاه، جلب توجه میکردیم، سعی زیاد کرد تا جایی مناسب برایمان بیابد، ولی نتوانست. ساختمان نیمهتمام مسجد بزرگی که بنا بود ساخته شود، در کنار چادرهای مراسم دیده میشد. عاشقان تیجانیه و شیخ عبدالعزیز، زن و مرد، مخلوط در هم میلولیدند و جریان اهدای پول را مشاهده و تعقیب میکردند. توقف در غلغلهی جمعیت و گرمای زیاد، ساده نبود؛ ضمن اینکه پول جمع کردن هم کار خستهکنندهای بود و گرما ساعتها ادامه داشت. با جوانی که کنارم ایستاده بود و عربی میدانست، کمی صحبت کردیم. مؤمن بود و معتقد به راه تیجانیه. میگفت: «آن کس که صحبت میکند، عبدالعزیز صغیر است؛ کسی که او را آماده میکنند تا رهبر آینده باشد.»
قرار بر این گذاشتیم که از میان جمعیت بیرون بیاییم و قدمی در شهر فقیر و کوچک و مقدس تیواآون بزنیم. دستفروشها، زنان و دختران، بیشتر اشیای محلی، انبه و گیاهان مختلف را میفروختند و مصرانه آدم را به خود جلب میکرد[ند]. بازارِ فروشِ عکس خاندان سی هم شایع بود و عکسهایی از شجرهنامه و اعضا و خلفای تیجانیه و همچنین عکسهایی از عبدالعزیز سی در کنار عبدو دیوف و حتی شیخ منعم و عبدو دیوف.
در یک مغازه وارد شدیم تا نوشابهای صرف شود. مغازه یادآور مغازههای چهلپنجاه سال قبلِ شهرهای کوچک ما بود که صابون و شکلات و نوشابه، در کنار غربال و پارچه و نفت به فروش میرسید. شهر هیچ چیز تازهای نداشت که از آن دیدار کنیم. در کوچه و خیابانها کمی قدم زدیم و تصمیم قطعی شد که از همین فرصت بهرهبرداری کرده، به طوبی، شهری که تا اینجا یکصد و پنجاه کیلومتر فاصله داشت، عزیمت نماییم.
کمی [بعد] به ماشین رسیدیم و حرکت کردیم. باید تا چش برمیگشتیم و از آنجا به طوبی میرفتیم. هرچه از داکار دورتر میشدیم، به طبیعت افریقایی سنگال نزدیکتر میشدیم. در طول راه، جنگلهای غیر انبوه بود و بزهای لاغر میان[۲۲] بیچوپان پراکنده و بیچارهها علف چندانی هم برای خوردن پیدا نمیکردند و از درختان بلند و قطور و کهنه هم که نمیتوانستند استفاده کنند.
روستاها با بناهای خاص افریقایی گنبدوار که در کنار هم چیده شده بود، به چشم میخورد که از میان هر کدام، بچههای زیادی بیرون میآمدند و هر خانهای مختص خانوادهای بود. در این روستاها، نه خبری از مدرسه بود و نه از حمام و نه هیچ تأسیساتی که امروز در همهی دنیا راه افتاده. روستاها با صد سال و پانصد سال قبلش هیچ فرقی نکرده است، جز اینکه جادهای آسفالته و احیاناً خطوط آهن از میان آن گذشته است.
راه طولانی شده بود و گرم و با این که از جادهی خلوت به طوبی، کمال استفاده برای سرعت میشد، گرما انسان را خسته میکرد. ساعت ۳۰/۳ گذشته بود که به شهر طوبی رسیدیم. ظاهر شهر، حکایت از ترقی و سلیقهی خوب شهری میکرد. پلیس، ماشین را در آستانهی شهر مقدس طوبی نگه داشت. گفت: «در این شهر سیگار ممنوع است، مشروب هم ممنوع است و باید حرمت شهر را حفظ کنید» و وقتی فهمید از ایرانیم و مهمان، با احترام گفت بفرمایید.
شهر همانطور که انتظار میرفت، نسبتاً تمیز بود. به مسجد بزرگ و زیبا رسیدیم که از فاصلهی دور، گلدستههایش جلوهای داشت. بنای مسجد که به سبک بسیار بدیعی و جذابی در میان یک میدان بزرگ قرار داشت، انسان را بیاختیار به سوی خود میکشاند. جوانی که عینکش را روی موهای مجعدش گذاشته بود، جلو آمد و راهنمایی ما را به عهده گرفت. از بدو ورود، از ما خواست که پای برهنه شوید. پاهای خسته، روی خاکهای داغ و نرم، لذتبخش بود. در ابتدای مسجد وضو گرفتیم. وضوخانهی طویل و پر شیر که با سبک زیبایی ساخته شده بود.
وارد مسجد شدیم. عدهای هم رفتوآمد میکردند. خارجیها را ظاهراً راه نمیدادند. جوان توضیح داد: «کلیهی سنگهای این مسجد از «ایتالیا» آمده است. بنا را معماران فرانسه ساختهاند و دکوراسیون دربها و بنا به سبک سنگالی است.» دربها از چوب ناب افریقایی بود که به سبک خط افریقا، آیات قرآن روی آن نوشته بود. تا دو متر از بنا و دیوارها و ستونها، سنگهای زیبای خاکستری بود و به بالا و زیر سقفهای گنبدی، گچکاریهای ظریف و بسیار جالب که گویا مراکشیها آن را ساخته بودند.
بعد از گشت و گذاری در شبستان مجلس، زیر گنبد بلند مسجد و روبهروی محراب، نماز ظهر و عصر را گزاردیم. مردم میآمدند و به خصوص زنها با حالت احرام، جلوی محراب و منبر مینشستند و دعا میخواندند و سکه میریختند. یکی از خدام هم، سکهها را جمع میکرد. لوستر گرانقیمتی تمامی زیر سقف زیبای گنبد را گرفته بود. اصولاً بنای مسجد در داخل، به سبک مساجدی است که مراکشیها و شمال افریقا میسازند. نفوذ معنوی معماری و فرهنگ دینی مراکش در غرب افریقا زیاد است و ریشهی فرقهی دینی تیجانیه در تیواآون و مریدیه[۲۳] در طوبی، از مغرب است که بر مبنای فقه مالکی عمل میکنند و علمای مالکی در مغرباند.
وقتی نماز میخواندیم، سر و صدای آواز میآمد. به سوی جایی که صدا میآمد، هدایت شدیم. رواقمانندی بود زیبا و با روح، و ضریحی در میان داشت. جلوی درب، قرآنخوانهای فقیر و فقرا نشسته بودند که چشم به دست زائران داشتند. ضریح با پارچهی سیاه زربفتی زینت شده بود و مردم با فاصلهی دو سه قبر از پشت نردهها، برای صاحب ضریح عبادت و دعا میکردند. اینجا قبر «احمد بُمبی»، مؤسس و رهبر فرقهی مریدیه است. شهر طوبی مرکز مریدیه است که شاید حدود دو میلیون طرفدار در سنگال دارند و مؤسس این فرقه، احمد بمبی میباشد که گویا مبارز هم بوده است. رهبری در خاندان او ارثی شده است و برای مردم و مریدان این خاندان، قداستی فراوان دارند.
زیر گنبد ضریح، با آب طلا زینت شده است و گروههایی از سیاهان به طور کُر در داخل مقبره و خارج و گاه تنها، اشعاری را به سبکی نسبتاً زیبا میخوانند که این اشعار به مناسبت ولادت حضرت رسول، از احمد بمبی است. مقبرهی «محمد مصطفی»، فرزند بزرگ احمد هم، جدا برای خود زوّاری دارد و خوانندگان هم، گرد آن دعا و آواز میخوانند.
در کنار مقبرهی محمد مصطفی، جوانی مؤمن و متین را مشاهده کردم که قرآن میخواند و در میان سایر خدام، از احترام زیاد برخوردار بود. راهنما ما را به او معرفی کرد. او هم با روی خوش ما را پذیرفت و با محبت زیاد دست ما را فشرد. جلویش نشستم و به زبان عربی با هم به گفتوگو نشستیم. خود را «مصطفی بُمبی»، معلم زبان عربی معرفی کرد. گفت: «من عاشق انقلاب اسلامی و امام خمینی هستم. در میان مریدیه مثل من فراواناند و راه آشنایی من و ما، فقط رادیو صدای عربی و فرانسهی ایران است.» دقیق، ساعت پخش این برنامهها را ذکر میکرد و میگفت: «از همین طریق، من مکاتبه کردهام که دارالتوحید جواب مثبت داده و کتابهایی برای من فرستاده است.»
اسامی تکتک رهبران را میگفت. گفتم: «مجلس را میشناسی؟» گفت: «چگونه نشناسم؟ من انقلاب را خیلی دوست دارم و امامالأُمّه، امام ماست. «هاشمی رفسنجانی» را میشناسم. «موسوی خوئینیها»، نایب رئیس را میشناسم و همه را.» راجع به مکتب مریدیه سؤال کردم و راجع به مسجد طوبی، که پاسخهای لازم را داد. میگفت: «احمد بُمبی در سال ۱۹۲۷ وفات کرده و ساختمان مسجد، در سال ۱۹۳۲ آغاز شده است و در سال ۱۹۶۲ پایان یافته است. ما بنابر مذهب مالکیه، اعمالمان را انجام میدهیم. خلیفه به حج رفته است و هر سال صدها نفر از مریدیه به حج میروند. شریعت ما بر طبق مالکیه است و طریقتمان بر مبنای رأی «امام محمد غزالی». رهبر و خلیفهی امروز مریدیه، «شیخ عبدالاحد امبکی» است که خانهی او به شکل کاخ، جنب مسجد خودنمایی میکرد. امام جمعه هم، برادرش «عبدالخالق امبکی» است.»
در کنار مسجد، مقبرهی دیگری نیز بود که یکی دیگر از فرزند[ان] شیخ احمد در آنجا مدفون است به نام «شیخ قِلو امبکی». دیدار مصطفی بُمبی مغتنم بود و شور و حال او، حالی تازه به ما داد. هزار فرانک به او دادیم و خداحافظی کردیم؛ پانصد فرانک هم به راهنما و مقداری به فقرا، و عازم داکار شدیم.
شهر طوبی جالب بود. به راه افتادیم. بین راه، باز بازارهای روز بود و انبهفروشان لخت وعور که به محض ایستادن ماشین، دور آدم را پر میکردند. بین راه، در شهر سی هزار نفری «جوروپ» توقف کردیم؛ جلوی یک مغازهی بزازی که متعلق به یک خانوادهی لبنانی بود. چند پسر از فروشندگان مغازه بودند و مادرشان، رئیس و همهکاره. خانم مغازهدار، مرتب و منظم با روسری کوچکی با مهربانی جلو آمد و ما را خوشامد گفت. قصد داشتیم آب خورده، حرکت کنیم که گفت: «اجازه نخواهم داد. باید یک قهوه لااقل بخورید و حرکت کنید.» چند دقیقهای نشستیم. زن گفت: «ما دوستداران و یاران انقلاب و ایران و به ویژه امام خمینی هستیم.» راجع به آقای صدر و جنوب صحبت شد. در همین اثنا قهوه آماده شد. کلیهی اعضای خانواده برای دیدن ما آمدند که در میانشان دو زن جوان غیر مکتبی و بیروسری هم بودند؛ مثل اکثر لبنانیها. دیداری جالب و خستگی برطرفکن بود در آن هوای گرم و راه طولانی.
بین راه، مرد راهنما را که با مهربانی و نجابت همراهمان آمده بود، در چش پیاده کردیم. ما و عقیل هر دو به او پول دادیم. در بین راه، عصر یکشنبه بود و اطراف استادیومهای خاکی، پر از جمعیت. نزدیک داکار، در حومه، جایی را دیدیم که نزدیک غروب، جمعیت زیادی جمع شدهاند. توقف کردیم. بیشتر حالت جشن داشت و حدس میزدم شاید مراسمی به مناسبت مبعث حضرت رسول باشد.
چادر عریض و طویلی زده بودند. در قسمت انتهایی آن، دو سه نفر بر روی تختی نشسته بودند و با حالت تبختر، مردم را مینگریستند و اطراف، چند ردیف صندلی بود که اکثر قریب به تمام آن را زنان نشسته بودند. این زنان نسبتاً به سبک مسلمانان، از پوشش بهتری برخوردار بودند و گاه در میانشان، افراد خوشلباس و متمولی دیده میشد. مردان گرداگرد مراسم ایستاده بودند [و] تماشا میکردند. درست در مقابل آن کسانی که بر تخت نشسته بودند، چند نفر میدانداری میکردند و مردی با صدای بلند و به زبان محلی، در حالی که میکروفونی در دست داشت، آواز میخواند و هر چند لحظه یک بار، صدایش را بلند میکرد. معلوم شد که این جشن، مربوط به گروه صوفی «قادریه»[۲۴] است و فرد بالانشین که در وسط، متکبرانه همه چیز را زیر نظر دارد، رئیس این گروه هست و میان اتباعش محترم. مرد جوانسالی بود و این مراسم، عادت هر یکشنبهی حضرات است. مدتی نظارهگر صحنه بودیم و گاه هم با کناریها گپ میزدیم. یکباره مرد آوازخوان به صورتی ضربی اشعاری را آغاز کرد و یکی دو زن تیرهرنگ که سفیدتر از بقیه بودند، به میدان آمدند و شروع به رقص کردند. احتمالاً آن دو اهل «موریتانی» بودند. (روابط مذهبی بین کشورهای غرب افریقا زیاد است.) بقیه هم دست میزدند و چند دقیقهای بیش نگذشت که اوج صدای مرد آوازخوان بالا رفت و عدهی بیشتری از زنان، همانجا که نشسته بودند، از جای برخاستند و رقص را شروع کردند. بقیهی زنان هم روی صندلی خود را تکان میدادند و کار بدانجا کشید که همه شروع به رقص کردند. شرّ و ولولهی خاصی، مردم و به ویژه زنان را گرفته بود.
در افریقا کاملاً اعتقادات مذهبی با سنتهای محلی آمیخته است و من گمان میکنم رقص که یک سنت شایع افریقایی [است]، از همین رهگذر وارد اعمال مذهبی این مسلمانان شده است. البته صوفیه در ایران هم سماع و ترقص دارند و چه بسا ریشه در طریقت فرقهی قادریه داشته باشد. قادریه خود را منسوب به «عبدالقادر گیلانی» میدانند که در بغداد مدفون است.
شب خسته به رزیدانس آمدیم. حادثهی مهمی اتفاق نیفتاد، جز خرید بیجای آقای روحانیفرد از دکان حاج عقیل که به هیچ وجه پولش را قبول نکرد و هیئت هم نمیخواست چنین شود. مدتی هم با محبعلی کاردار صحبت کردم و بعض اشکالات کار را به او گفتم. رویهمرفته، کشش کمی برای حرف در او دیدم و بیچاره هیچ تناسبی با یک کار سیاسی پیچیده، آن هم در خارج کشور مثل منطقهی حساس سنگال نداشت. حتی به زحمت، سخن خودش را میگفت.
[۱]. حمید معیر، مدیرکل وقت آفریقای وزارت امور خارجه
[۲]. کلیسای پیتر مقدس، واقع در شهر واتیکان در رم؛ از بزرگترین کلیساهای جهان که مربوط به دورهی رنسانس میشود.
[۳] . مرکز ایالت بلوچستان در کشور پاکستان
[۵] . پدر استقلال و نخستین رئیسجمهور سنگال
[۶] . رئیسجمهور سنگال؛ ۱۹۸۱-۲۰۰۰ م
[۷] . پایتخت سنگال
[۸]. منطقهای مسکونی که در استان امبکه واقع شده است.
[۹] . روحانی لبنانی که از سال ۱۹۶۹ م به توصیهی امام موسی صدر برای رسیدگی به امور لبنانیهای مهاجر و ترویج تشیع به سنگال رفت.
[۱۰] . الشیخ عبدالعزیز سی الامین؛ رهبر طریقت تیجانی کشور سنگال
[۱۱]. Tivaouane
[۱۲] . جزیرهی گُره؛ جزیرهی بردگان؛ اصلیترین مركز انتقال برده به کشورهای اروپایی و امریکایی
[۱۳] . مصطفی نیاس؛ رئیس مجلس ملی کشور سنگال
[۱۴]. شهید حجتالاسلام و المسلمین محمد علی روحانی فرد که همراه شهید سید حسن شاهچراغی در اسفندماه سال ۱۳۶۴ ه.ش به شهادت رسید.
[۱۵]. کاردار، مأمور سیاسی
[۱۶]. گزارش
[۱۷] . برادر مسعود رجوی؛ عضو شورای ملی مقاومت ایران که در سوئیس ترور شد.
[۱۸]. ترس و وحشت
[۱۹]. هیئت سیاسی
[۲۰]. بورکینافاسوی فعلی
[۲۱]. Thies
[۲۲]. کمر باریک
[۲۳]. طریقهی مریدیه از طرق صوفیه است که در کشور سنگال و گامبیا پیروان زیادی دارد.
[۲۴]. این فرقه دنبالهرو جنید بغدادی و شیخ عبدالقادر گیلانی، صوفی مشهور اهل سنت و جماعت است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!