سفرنامه غنا
در اینجا نان نیست، سیبزمینی نیست، میوه نیست جز موز و انبه؛ برنج نیست و مردم به سختی یک وعده غذا تهیه میکنند. او میگفت: «من معمولاً یک وعده غذا میخورم و آن هم فقط…
******************************************************************
ظهور انقلاب اسلامی و وقوع جنگ تحمیلی، ضرورت شکلگیری مراودات سیاسی، فرهنگی و اقتصادی با دیگر کشورها و فعالیت مسؤولین عالیرتبه جمهوری اسلامی در این سرزمینها را بهدنبال داشت. در این بین حضور شخصیت فرهیخته و با ذکاوتی همچون شهید سید حسن شاهچراغی که مسئولیت نمایندگی مردم و عضویت در هیأت رئیسه مجلس شورای اسلامی، سرپرستی مؤسسه کیهان، سخنگویی کمیسیون امنیت ملی و عضویت در شورای سرپرستی صدا و سیما را همراه با تسلط به مباحث فرهنگی و سیاسی در کارنامهی درخشان خود داشت، گروههای مختلف اعزامی را به بهرهگیری از اندیشه و خرد این انسان متعهد، در سفرهای کاری خویش ترغیب مینمود.
این روحانی اندیشمند، ضمن انجام وظایف محوّله، با توجه به قلم شیوا و مهارت در ثبت وقایع و خاطرات، به نگارش مشاهدات و تجربیات خویش از این سفرها اهتمام ورزیده و میراثی ارزشمند که از ذخایر ماندگار انقلاب اسلامی محسوب میشود را برای آیندگان به یادگار میگذارد.
آنچه در ادامه میآید، محصول سفر این شهید والامقام به کشور غنا است که در اردیبهشتماه سال هزار و سیصد و شصت و دو هجری شمسی، در قالب مسافرتی چهارده روزه به کشورهای آفریقایی و پس از سفر به سنگال، جمهوری مالی و ساحل عاج انجام شده است.
………………………………………………………………………………………………
[غنا]
[جمعه ۲۳ اردیبهشت]
پرواز حدود یک ساعت طول کشید. وقتی به اکرا رسیدیم، از تشریفات وزارت خارجه و رئیس بخش خاورمیانه و چند نفر اعضای شورای اسلامی که دولت آن را درست کرده، به استقبال آمده بودند. با گرمی ما را به اتاق تشریفات بردند. در آنجا رسمی برخورد میکردند و خبرنگاران رادیو هم گزارش تهیه میکردند. مصاحبهای با معیّر و با روحانیفرد داشتند که گفته میشد بعد آن را در رادیو نقل کردهاند. من هم به عربی با اعضای جمعیت اسلامی صحبت میکردم و گرمتر از همه، کسی بود که به ایران هم آمده بود. پیرمردی به نام «حاج عمر»، رئیس این جمعیت بود. بیزبان و کماطلاع نشان میداد؛ و … و پرحرف، حاج یعقوب بود که سرمایهدار و زرنگ و بیشتر دولتی نشان میداد.
آنها میگفتند: «حدود هفت میلیون مسلمان داریم، ولی دوستان در سطح بالا بیشتر مسیحی هستند. مذهب ما مالکیه است و کمی وهابی هم یافت میشود. خبر دادند که اثاثیه و چمدانها نیامده است. تفسیر دوستان این بود که ساحل عاج مانع شدهاند تا بدینوسیله هم مشکلی بتراشند. ما را به هتل «اینترکُنتینانتال» بردند که بهترین هتل بود.
در بین راه به سبک کشورهای انگلیسیزبان، تابلوهای تبلیغاتی بلند و بالا مشاهده میشد که از گذشته بود و اکنون بعد از کودتای سال ۱۹۷۱، از اجناس تبلیغشدهی آن خبری نبود. شهر، سرسبز نشان میداد و ظاهر آن، حکایتگر دورهای از فراوانی و آزادی تجارت بود.
پس از چند دقیقه، گفتند برای دیدار از «راولینگز»[۱] رهبر کشور باید برویم. معیّر برای اولینبار پیشنهاد کرد که شما هم [بیایید] برویم و من از ترس اینکه ناراحت بشود، پذیرفتم و شرایط جوری شد که همه آمدند. از منطقهی سرسبز و ویلایی و زیبا گذشتیم تا به میدانی نزدیک دریا رسیدیم و ساختمانی احتمالاً از دورهی انگلیسیان که حفاظت میشد و پاسداران تقریباً به سبک حفاظت خودمان جلوی درب بودند. تانکی هم در محوطه قرار داشت. ساختمان سفیدرنگ سیمانی، بسیار ساده و قدیمی بود و اینجا جایگاه رهبر و اعضای پنج شش نفرهی شورای ملی بود.
در طبقهی دوم یا سوم، ما را به اتاقی بسیار ساده با مبلهای کهنه و پاره و … رئیس دفتر و سکرتر بردند و خیلی زود به اتاق دیگر که به نظر میرسید محل ملاقات باشد. وقتی وارد آن شدیم، من دومین یا سومین نفری بودم که وارد شدیم. خانمی موقر با کمی آرایش جلوی مبل ایستاده بود و ما را زیر نظر داشت. وقتی همه نشستیم، احساس کردیم خانم، کمی سنگین و احتمالاً عصبانی به همه نگاه میکند. پرسیدم: «ایشان چه کسی است؟» وزیر خارجه که تازه وارد شده بود، گفت: «او خانم «آنّا» است؛ عضو شورای انقلاب.» خانم بلند شد و رفت و بعد فهمیدیم که قضیه از جای دیگر آب میخورد؛ آقای معیّر که جلودار بوده، در بدو ورود به اتاق لیدی آنّا، با دراز کردن دست میزبان روبهرو میشود و دست خانم را پس میزند. ایشان معنی و مفهوم این را جز سردی و بیاعتنایی و توهین به خود، چیز دیگری تلقی نمیکند. مزید بر علت ما هم که وارد شدیم، در مجموع اعتنایی به ایشان نکردیم و حتی با اینکه معیّر زبان میدانسته، کوچکترین توضیحی هم برای این کار خود نمیدهد.
خلاصه مدتی به وزیر خارجه و معاونین او توضیح دادیم و معذرت خواستیم. وقتی برای آغاز مذاکرات رفتیم، باز هم گفتیم، اما خانم که قرار بود ریاست مذاکرات را به عهده بگیرد، حسابی قهر کرد و نیامد. وزیر خارجه معاون خود را فرستاد تا برای او توضیح بدهند، ولی باز هم نیامد. جوانی به اتفاق دو نفر وارد شد که بعد فهمیدیم ایشان نخستوزیر و معاون شورای عالی دفاع ملی (رهبری) است و دو نفر دیگر، وزیر نیرو و وزیر کشاورزی میباشند.
فضای مذاکرات، تحتتأثیر اقدام معیّر و ناراحتی لیدی آنّا قرار گرفت و احتمالاً مذاکره با راولینگز را ایشان به هم زد؛ چون گفته میشد عملاً این خانم، دومین فرد کشور بعد از راولینگز و تنها عضو زن در شورای رهبری است و تأثیر زیادی روی رهبر روشنفکر طرفدار جدی زنان دارد.
میگفتیم این یک رسم است، اسلام است و بعد از همه، تازه آنها میپرسیدند: برای شاهچراغی ملاقات با وزیر اطلاعات گذاشتهایم که او نیز یک زن است؛ آیا میپذیرید؟ و ما با زحمت توضیح دادیم که ما با زن مخالف نیستیم. زنان در کابینهی ما هستند و بلکه ما با دست دادن به زن مخالفیم. وحیدی که به این کار معیّر اعتراض داشت، میگفت: «این چهارمین بار است که اتفاق میافتد و بسیار هم آثار بدی دارد.» آقای معیّر از طرف ما و نخستوزیر از طرف مقابل، صحبت را شروع کردند. از او اصرار که ما باید رابطهی فراوان داشته باشیم و در زمینهی نفت، چوب و اکسید مذاکره کنیم و از ما که حاضریم، گرچه پیشنهاد خاصی نداریم.
آقای معیّر از طرف ولایتی از وزیر خارجه دعوت کرد، اما نخستوزیر که متکلم وحده بود، گفت: «مشکلات اقتصادی کار را بر ما سخت کرده و امیدواریم در آینده بتوانیم انجام دهیم.» راجع به پیام آقای خامنهای هم، معیّر خیلی جدی گفت باید به شخص رئیس بدهم و او اصرار میکرد به من بدهید. معیّر نپذیرفت و من مردّدم که چقدر این کار خوب بود؟ خوب است از اول، آقای خامنهای پیام را به مقامی برجستهتر بدهد تا این مشکلات پیش نیاید. در پایان، توضیحی مجدد و عذرخواهی مجدد شد و قرار بر این تعلق گرفت که اگر کسالت آقای راولینگز برطرف شد، پیام، تسلیم حضرت ایشان شود.
به هتل بازگشتیم. در آنجا آب نبود. با آب قلیل وضو گرفتیم و به نماز جمعه رفتیم. امام از حضور ما به شکل رسمی و دولتی تشکر کرد. آقای معیّر هم مقداری بعد از نماز صحبت کرد که مجموعاً خوب بود. … جمعیت اسلامیها همهکاره بودند.
به هتل بازگشتیم در حالی که در نماز، مردم با چهرهای بشاش و مهربان، ما را بدرقه و استقبال کرده بودند. به رستوران رفتیم. ماهی نداشتند، نان نداشتند و غذای گوشتی هم ما نمیخواستیم بخوریم. با زحمت به آنها حالی کردیم تا برنج و کمی سبزی و پیاز و گوجهفرنگی در کنارش برایمان آوردند. در حالی که من به سختی تناول میکردم، دوستان با میل آن را صرف کردند. با اصرار من، قرار شد ما و آقای روحانی و شریف به رزیدانس تازه آماده شدهی بیفرش و بیتشکیلات برویم و بقیه در هتل بیآب بمانند.
«حسنزاده»، نفر دوم و تنها عضو سفارت که تنهای تنها است، کمی از وضع غنا برایمان گفت. وحشتآور بود؛ در اینجا نان نیست، سیبزمینی نیست، میوه نیست جز موز و انبه؛ برنج نیست و مردم به سختی یک وعده غذا تهیه میکنند. او میگفت: «من معمولاً یک وعده غذا میخورم و آن هم فقط برنج پخته و گاه تخممرغ آبپز، و الّا هیچ چیز دیگر پیدا نمیشود.» ما آنچه را که او میگفت، در طول سفر دیدیم. خودمان با سختی باید چیزی میخوردیم. خدا بیامرزد پدر یک دکتر دندانپزشک پاکستانی را که دوست حسنزاده بود و یک روز، یک مرغ پخته برایمان آورده بود. اول فکر میکردیم خود ما غذا تهیه میکنیم، اما وقتی هیچ چیز نباشد و حتی نمک و نان، چه میشود تهیه کرد. من نمیدانم راولینگز و دار و دستهاش به چه امیدی میخواهند کشور را اداره کنند. این، بزرگترین نارضایتی را در مردم ایجاد میکند.
«سی دی» که واحد پول غناست، قبلاً ۵/۲ از آن، معادل یک دلار بوده است و اخیراً دولت پذیرفته که هر ۳۰ سیدی، یک دلار ارزش داشته باشد و حال اینکه در بازار آزاد به مراتب گرانتر است. همه چیز در بازار سیاه است و مردم حقاً یک وعده غذا پیدا نمیکنند. طبیعت هم بر مردم غنا خشم کرده است و باران نباریده. همه گرسنه به نظر میرسیدند و قحطی در اوج بود. حکومت تصمیم گرفته هیچ چیز وارد نکند؛ چون پول ندارد. حتی قهوه و کاکائو هم که محصول اینجاست، پیدا نمیشود. دلمان خوش بود که موز و انبه میخریم و میخوریم و آن هم کم بود.
شنبه ۲۴ اردیبهشت
صبح زود از تشریفات و اسکورت آمده بودند تا ما را به سدّ بزرگ غنا ببرند که منبع عظیم آب و برق این کشور است. از اتوبانی رد شدیم که نشانهی ترقی و پیشرفت دورهای در این کشور بوده است. ابتدا به شهر «تیما»[۲] رسیدیم که مرکز صنایع غناست. عضو تشریفات میگفت: «امروز اکثر صنایع خوابیده است و آنها که کار میکند، چیزی حدود ۱۰ درصد تولید است. عجیب چرخهای مملکت خوابیده است.» در مسیر، سرسبزی عجیبی مشاهده میشد و گاه هم شواهدی از کشاورزی دیده میشد. خاک سیاه و قوی، بدون استفاده مانده بود. کارشناسان میگویند بهترین خاک و آب در غناست، ولی امروز حتی غذای یک وعده هم در اختیار مردم نبود. کارمند وزارت خارجه، جوان ژیگولی که همراه ما بود، وقتی فهمید نه در هتل و نه در سفارتخانه نان پیدا نکردهایم، خیلی ناراحت شد و این را خیلی بد برای کشور میدانست.
چند ده کیلومتر که پیش رفتیم، به محل سدّ رسیدیم. سدّ، روی رودخانهی بسیار پرآبی بسته شده بود و راهنما میگفت: «این در زمان «قوام نکرومه»[۳] شروع شده است.» سدّی که ما میدیدیم، چهار ژنراتور برق داشت و دومین سدّی بود که روی این رودخانهی بسیار پرآب زده بودند. سدّ اصلی ۲۵۰ مایل جلوتر بسته شده بود که آن هم ژنراتور برق داشت و از توربینهایش برق تولید میشد. غنا هیچ نداشت، اما برق داشت و برق، به برکت این سدّ عظیم بود. حتی برق را به توگو صادر میکردند و قسمت جنوبی کشور را کاملاً میپوشاند.
در نقشه، سدّ دیگری را در شمال نشان میدادند که شروع شده بود، اما بر اثر کمپولی اجرای پروژهی آن متوقف شده بود. البته همهی پروژههای عمرانی امروز تعطیل بود. مهندس میگفت: «از دریاچهی پشت سدّ کنونی، سه هزار تن ماهی میگیرند و از پشت سدّ اول، چهل و پنج هزار تن که امکان بیشترش هم هست. مشکل تنبلی مردم است، و الّا کشوری در کنار دریا و اقیانوس اطلس نباید حتی ماهی هم برای خوردن نداشته باشند.»
گفتم: «در مسیر، شواهد عمران و آبادی از جادهی آسفالته، تراکتور، سدّ و ساختمانهای سیمانی را که اصلاً در مالی ندیده بودیم، میدیدیم؛ ولی من امیدوار نیستم که کابوس گرسنگی و فقر حاکم بر مردم، بتواند حکومت را سالم از میدان بدر ببرد و کمکهای کوچک این کشور و آن کشور کاری از پیش نخواهد برد.»
به همان ترتیب که رفته بودیم، برگشتیم. محلّی که باید میدیدیم یک پرورشگاه بود. از اول حدس میزدیم که از این دیدار، توقع کمک میرود و همهاش نگران بودم با گدابازیای که درآوردهاند و معیّر دارد، امروز هم باید خجالت بکشیم. رئیس پرورشگاه، یک زن بسیار گرم و هیکلمند سیاه بود. با گرمی شروع به توضیح کرد: «اینجا قبل از نکرومه شروع شد و به وسیلهی نیکوکاران اداره میشد. بعدها افراد خیّر، ساختمانهای زیادی به آن افزودند. دولت هر سه ماه یک بار برای حدود شصت کودک، چهارصد و سی هزار سیدی میدهد که مخارج ما و حقوق کارمندان را شامل میگردد.» من نمیدانم چگونه آن محل را با این پول ناچیز اداره میکنند. گشتی در ساختمانها زدیم. [وضع] بچههای ریز و عموماً کمغذا و مادران نزارتر، رقتبار بود. آقای معیّر که توصیهها را شنیده بود، غیرتی شد و هزار فرانک داد. خدا میداند اینها چقدر خوشحال بودند. هزار فرانک فرانسه چیزی نیست، ولی من هم از این معجزهای که اتفاق افتاده بود، شاد شده بودم.
ظهر به سفارت آمدیم. «دکتر پاکستانی»، دوست حسنزاده، مقداری گوشت پختهی مرغ پر از فلفل برای ما آورده بود. زود برنج را راه انداختیم و پلومرغ تندی تناول شد. این یک غذای کامل و بینظیر در غنا بود. بعد از ظهر، کاری دیگر نداشتیم و منتظر ماندیم تا دکتر احمد بیاید و ما را به خانهاش ببرد. بقیهی دوستان برای دیدار شورای اسلامی رفتند که من از اول خوشم نیامده بود و فایدهای در این دیدار نمیدیدم. خانهی دکتر که برای صرف چای دعوت شده بودیم، محل باز و ساختمان سازمانیای بود که در اختیار پزشکان خارجی میگذاشتند. دختران یازده ساله و شش سالهی دکتر، «شاذلیا» و «سعدیا» مرتب و تر و تمیز آمدند تا با ما دست بدهند و ما هم با شگرد محبتشان کردیم، اما دست ندادیم. خانم دکتر با حجاب به دیدارمان آمد. دیدار خوبی بود.
ابتدا دختر کوچکتر دکتر، آیةالکرسی و سورهی فلق و ناس را برایمان خواند. جوانی سیاهپوست آنجا حضور داشت که طبق گفتهی دکتر، معلم قرآن بچههایش بود. عربی را خوب میدانست. با او صحبت مفصلی کردم. از ضعف مسلمین شدیداً نگران بود و اعضای انجمن اسلامی را دولتی و غیرعالم میدانست. نام چند نفر را به میان آورد که افراد برجستهی مسلمین محسوب میگردیدند؛ استاد رسید امام مسجد ارتش، شیخ عمر و بعضی از علمای موجود در «نیما».
نیما محلهای است مسلماننشین که علمای مساجد آن، وابستگی چندانی ندارند و فقر هم از در و دیوار آن میریزد. جوان، خود را معلم قرآن و عربی معرفی میکرد و میگفت دهها شاگرد دارد. آرزوی زیادی برای آمدن به ایران و تحصیل در ایران داشت. در نماز جماعت ما هم شرکت کرد؛ منتها نماز را مثل ما مقصور خواند. آخر شب به سفارتخانه برگشتیم و با چند عدد موز، شام خوردیم. بچههای دیگر از اینکه شامی نبود، ناراحت بودند. جای تأسف است، در کشوری که حداقلِ مواد غذایی برای مردم وجود ندارد، آنقدر گله و شکایت از کمبود غذا میشد.
یکشنبه ۲۵ اردیبهشت
کمشانسی که ما آوردهایم، در اولین روزهای سفر به تعطیل برخورده بودیم. دکانها تعطیل بود و ما نمیتوانستیم چیزی بخریم؛ گرچه چیزی پیدا نمیشود. قرار بر این بود که برای دیدن شهرک دانشگاهی برویم. با تشریفات، راهی آنجا شدیم. از شهر دور بود و ساختمانهای زیبای آن در منطقهای پر از درخت و گل، روی تپهای مشرف بر شهر قرار داشت. ساختمان آن قبل از استقلال، توسط انگلیسها ساخته شده بود و گمان نمیکنم اگر آنها این ساختمانها را درست نکرده بودند، خود آقایان توانایی ساختن آن را میداشتند.
میگفتند چهار تا پنج هزار دانشجو دارد که به خاطر مخالفت با دولت جدید، اکنون تعطیل است. ساختمانی از روی تپهی بلند در دوردست معلوم میشد که راهنما، آن را «مرکز مطالعات اتمی» معرفی کرد. هنگام خروج، دربانی که تازه متوجه شده بود ما وارد محوطهی دانشگاه شدهایم، با عصبانیت درب را بسته، ایستاده بود و میگفت باید ماشینها را بازدید کنم. پروتکل هرچه میخواست تا او را قانع کند، امکانپذیر نبود و پس از مدتی خلاصه درب را باز کرد. مأمور وزارت خارجه که تا آنوقت گلههای زیادی میکرد، گفته بود که این مأمورِ آقای راولینگز است که با مردم، اینگونه خشن برخورد میکند.
از دانشگاه برگشتیم. آقایان هیئت برای دیدار از مسلمانان و شوراهای اسلامی رفتند و بعد گفتند که آقای روحانی سخنرانی مفصلی کردهاند و جلسهی بسیار مفیدی بوده است. من و آقای وحیدی و حسنزاده هم به مرکز شهر رفتیم. همهجا تعطیل بود، اما دستفروشهای کنار خیابان، با کمی جنس مشغول کار خود بودند. پیاده شدیم و چرخی زدیم. آنقدر کثیف بود که نتوانستیم مقدار زیادی در میان آنان راه برویم. گوجهفرنگی هر عددِ درشت، چهل سیدی، یعنی بیش از یک دلار و هر سه عدد ریز هم چهل سیدی. بقیهی اجناس هم در همین مایه بود. بیشترین چیزی که دیده میشد، سیبهای یارم مسیح[۴] بود که مفت نمیارزد.
باران شروع شد و چند دقیقهای نگذشت که چون سیل، هوا باریدن را آغاز کرد. ما هم خوشحال شدیم، چون امسال با اینکه فصل باران رسیده بود، باران خوبی هم نیامده بود و خشکسالی هم تهدید میکرد. ظهر همه به سفارت فقیر و بیچیز آمدند. غذا برنج خشک همهروزه و برای هرکدام یک تخممرغ آبپز و مختصری خیار و فلفل بود. ساعت ۴ همگی به هتل آمدیم تا روانهی فرودگاه شویم.
تا ساعت ۷ در هتل بودیم و آنگاه خبر رسیدن هواپیما را دادند. به فرودگاه رفتیم. منظرهی نشستن هواپیمای غولپیکر ایرانایر که برای مردمی گرسنه غذا میآورد، شکوهی خاص داشت. همینکه هواپیما نشست، عدهای از کارکنان فرودگاه به داخل آن هجوم بردند. بعد آقای خلبان میگفت که اینها به محض دخول به هواپیما، از ما غذا خواستند و ما هرچه از نان و آشغال و نوشابه داشتیم، به آنها دادیم.
«کاپیتان سفیدآذین» که مردی موقر و سنگین بود، اظهار میداشت که من از همان ابتدا احساس کردم که چقدر گرسنهاند. در فرودگاه، مصاحبهای با معیّر صورت گرفت و مصاحبهای نیز با کاپیتان سفیدآذین. از همانجا هم ما قرار گذاشتیم که به اتفاق روحانی و وحیدی به رم برویم و از فرصت آمدن هواپیما استفاده کنیم. وقتی به سفارت برگشتیم، گفتیم خوب است با صرف چای، شب ولادت با سعادت امام حسین(ع) را جشن بگیریم.
دوشنبه ۲۶ اردیبهشت
صبح ساعت ۹، باید برای انجام مراسم تحویل به فرودگاه میرفتیم که من اصرار داشتم ابتدا ویزای رم را بگیریم، بعد ترتیب امور دیگر را بدهیم. معیّر و روحانی و بقیه به فرودگاه رفتند. من و وحیدی و «محترمی» و «منصور» هم که تازه به ما اضافه شده بودند، برای گرفتن ویزا به سفارت ایتالیا رفتیم. با سرعت پذیرفتند که بدون عکس به ما ویزا بدهند. من نمیدانم کاری که با این سرعت انجام میشود، چرا معمولاً هیئتهای وزارت خارجه، آن را در فرودگاه مقصد انجام میدهند. این همه ندانمکاری چرا و این همه معطلی و پذیرفتن توهین چرا؟
ساعت ۳۰/۱۰ آقای معیّر با وزیر انرژی ملاقات دارند و ساعت ۳۰/۱۱، من با وزیر اطلاعات. تاکنون که ساعت حدود ۱۱ است، در هتل تنها هستم و کسی برای بردن به محل کار وزیر، سراغم نیامده است. معیّر ساعت ۱۱:۲۰ آمد و گفت: «ملاقات ما دو دقیقه بیشتر طول نکشید و بناست که در ماه ژوئن، هیئتی از وزارت نیرو به ایران بیاید.»
راننده اعلان آمادگی کرد که برای ملاقات به وزارت اطلاعات برویم. ساختمان وزارت اطلاعات، درست حالت دبیرستانهای سه چهار طبقه و عریض و طویل ما را داشت. به طبقهی سوم راهنماییمان کردند. دخترکی که رئیس دفتر سکرتر خانم وزیر بود، آرام به اتاقی هدایتمان کرد. خانم مسئول دِسک[۵] ایران وارد شد و به اتفاق، به اتاق لیدی رفتیم. بانویی چهل ساله و سخت بزککرده ایستاده بود؛ متین و موقر و وزیروار.
تعارفات آغاز شد و معلوم میشد که خوب میداند که ما دست نمیدهیم. من گفتم: «از دوستان وزیر اطلاعات و ارشاد ایران هستم و سلام ایشان را به شما ابلاغ میکنم.» خوشصحبت و مؤدب بود. بیشتر بحث روی مشترکات بود که باید رابطه داشته باشیم، رفتوآمد داشته باشیم و تبادل تجربیات بکنیم. من از اقدامات بعد از انقلاب گفتم و او هم اظهار کرد که: «ما در جریان حوادث، توطئهها و مشکلات شما هستیم.»
من پیشنهاد کردم: «خوب است شما دفتر خبرگزاریتان را در ایران باز کنید و ما هم، همچنین.» با استقبال خوبی برخورد کرد و آرزو کرد که به ایران بیاید. البته من دلم نیامد که خانم مدرن و مرتبی مثل لیدی را به ایران دعوت کنم. به خصوص که تصور میکردم در کنار آقای «خاتمی» چه حالت جالبی پیدا میکرد. در پایان، از اینکه نمیتوانستم به او دست بدهم، عذرخواهی شد و توضیح دادم که: «این یک وظیفهی دینی است. انقلاب ما پشتوانهی مکتبی دارد و مکتب ما وظایف فردی و عمومی ما را مشخص کرده است.» در پاسخ گفت: «این یک سنت کشور شما است. ما هم سنتهایی داریم که هرچه برای شما توضیح بدهیم، قابل فهم نیست.»
ملاقات پایان گرفت. مستقیم به سفارت آمدیم. آقای روحانی و معیّر، کباب مفصلی از گوشتهای تهیهشده پخته بودند. من و آقای شریفمحمدی هم در راه مقداری پیازچه، پرتقال و … خریدیم که جالب بود برای همه و میتوان گفت یک سفرهی استثنایی و اشرافی ترتیب داده شده بود. با سرعت، غذا صرف شد و ما عازم فرودگاه شدیم. آقای معیّر هم برای دیدار راولینگز رفت. محموله کار خودش را کرده بود و راولینگز اجازهی ملاقات داده بود. ما حدود ساعت ۴ به فرودگاه رفتیم.
هنوز بارگیری که با دست انجام میگرفت و دهها کارگر را به خود مشغول کرده بود، ادامه داشت. دیدیم که کارکنان هواپیما از جای بد و غذای بد و گرانی هتل و بیتوجهی معیّر گلهمندند و گویا بعضیشان زمینهای میسازند برای منتگذاری، که من گفتم: «بعض اظهارات آقایان به هیئت ربطی ندارد و ما هم بلیط داریم و اصرار به رفتن با آقایان نداریم» و بعد روشن شد که خیلی هم آنها گله نمیکردهاند؛ ناقلین پیازداغش میدادند.
کارگران با سر و روی آردی از سر و کول هم و هواپیما بالا میرفتند. مرتب آردها را میخوردند و این، خود حکایت از گرسنگی عمیق میکرد. در آخر کار، بعضیها از روی زمین و سطح هواپیما، در پلاستیک، جیب خودشان، کلاه و هرچه که میشد، آردها را جا داده بودند و به خانه میبردند؛ شاید اهل خانه هم از این تحفه، شکمی سیر کنند. کارگران … هی آرد را میخوردند و هی به زیر شیر آب رفته، آب مینوشیدند. با خداست که امشب چه بلایی به سرشان بیاید.
تا ساعت ۷ منتظر ماندیم و البته در سالن تشریفات با مدیر کشتیرانی تجارتی، مسئول کمیتهی امداد و برنامهریزی برای آوارگان، مفصل صحبت کردیم؛ راجع به انقلاب، غنا، کشاورزی، مهاجرین و سیاست «نیجریه». مترجم آنها زنی بود جوان که هیچگاه از غنا خارج نشده بود، ولی فرانسه را خوب میدانست و ما هم، آقای وحیدی. دخترک، عجیب به آقای وحیدی اصرار میکرد که دوست دارم هواپیمای بزرگ باری شما را ببینم و آقای وحیدی هم پدرانه او را برد تا ببیند. میگفت حسابی سمپات[۶] ایران شده است.
ساعت ۳۰/۷ به وقت محلی، هواپیما از جای برخاست و به قول خودشان تیکآپ کرد. کارکنان فوقالعاده مهربان با ما برخورد میکردند. «بیژن»، مسئول حمل و نقل، مفصل برایم از وضع هواپیمایی، عدم تجربهی مسئولین حزباللّهی، لیاقت مهندسین … و برخوردهای بد سپاه پاسداران و مأموران گمرک صحبت کرد و اینکه باید به خلبانان احترام گذاشت و از نیرویشان سود برد که من هم بهخصوص با تِم[۷] آخر کلامش موافق بودم. هواپیما از فضای نیجریه، …، مالی و الجزایر و از کنترل… باید پرواز میکرد.
پس از دو ساعتی پرواز، آقای کاپیتان سفیدآذین به دیدارمان آمد. کاپیتان با گرمی از هواپیما و دلیل حرکت آن، فلسفهی پرواز، خطرات، حوادث، ابر سحابی، تاریخ هواپیمایی خودش و سابقهی کارش و اینکه جوانی قُدَّ و زیربار نَرو بوده است و امریکائیان از او خوششان نمیآمده، مفصل صحبت کرد که ما استفاده کردیم. جالبتر اینکه ما را به داخل کابین خودش برد، در حالی که کمکخلبان بیست و هفت هشت سالهاش هواپیما را هدایت میکرد. گفتیم الآن کجا هستیم؟ از روی نقشه، شهری از مرکز الجزایر را نشان داد که روی آن قرار داشتیم و تازه رد شده بودیم. چگونگی پرواز و استفاده از کامپیوتر، تغییر مسیر و جهت دادن هواپیما، همگی را از روی آمپرهای فراوان نشانمان داد. فرصت جانانهای برای آشنایی با کیفیت پرواز هواپیماها بود. کاپیتان آذین خودش را در ارشدیت ۱۱ بین خلبانان میدانست که بزرگترین و مهمترین هواپیما را میپراند و میگفت: «ارشدتر از من هم هستند.» تعداد اینگونه خلبانان را هفده نفر در ایران میدانست.
[۱]. جری راولینگز؛ سیاستمدار اهل غنا
[۲]. بندر تیما، بندر عمدهی کشور غنا؛ واقع در غرب شهر آکرا
[۳]. سیاستمدار اهل غنا و بانی استقلال این کشور؛ اولین رئیسجمهور غنا (۱۹۶۰-۱۹۶۶ م)
[۴]. یارِم مَسی؛ گیاهی با غدهای شیبه سیب زمینی که از آن ترشی تهیه کنند.
[۵]. میز
[۶]. هوادار
[۷]. مطلب
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!