سفرنامه مالی
پس از یک ساعت و ربع رانندگی، به شهر سیبی رسیدیم. فکر میکردیم هرچه نباشد، شهری است و آثار از رشد و ترقی در آن باید باشد، ولی من جز یک ساختمان دو سه اتاقهی مربوط به
***********************************************************************
ظهور انقلاب اسلامی و وقوع جنگ تحمیلی، ضرورت شکلگیری مراودات سیاسی، فرهنگی و اقتصادی با دیگر کشورها و فعالیت مسؤولین عالیرتبه جمهوری اسلامی در این سرزمینها را بهدنبال داشت. در این بین حضور شخصیت فرهیخته و با ذکاوتی همچون شهید سید حسن شاهچراغی که مسئولیت نمایندگی مردم و عضویت در هیأت رئیسه مجلس شورای اسلامی، سرپرستی مؤسسه کیهان، سخنگویی کمیسیون امنیت ملی و عضویت در شورای سرپرستی صدا و سیما را همراه با تسلط به مباحث فرهنگی و سیاسی در کارنامهی درخشان خود داشت، گروههای مختلف اعزامی را به بهرهگیری از اندیشه و خرد این انسان متعهد، در سفرهای کاری خویش ترغیب مینمود.
این روحانی اندیشمند، ضمن انجام وظایف محوّله، با توجه به قلم شیوا و مهارت در ثبت وقایع و خاطرات، به نگارش مشاهدات و تجربیات خویش از این سفرها اهتمام ورزیده و میراثی ارزشمند که از ذخایر ماندگار انقلاب اسلامی محسوب میشود را برای آیندگان به یادگار میگذارد.
آنچه در ادامه میآید، محصول سفر این شهید والامقام به «جمهوری مالی» است که در اردیبهشتماه سال هزار و سیصد و شصت و دو هجری شمسی، در قالب مسافرتی چهارده روزه به کشورهای آفریقایی و پس از سفر به سنگال انجام شده است.
————————————————
[جمهوری مالی]
دوشنبه ۱۹ اردیبهشت
صبح دوشنبه، کاری جز آمادگی برای سفر به «باماکو»[۱] نداشتیم. از سفارت تلفن زدند که وزارت خارجه گفته است شما نگران نباشید. هروقت هنگام حرکت رسید، ما خبرتان خواهیم کرد؛ و خلاصه ساعت ۱۱ عازم فرودگاه شدیم. همانها که به استقبال آمده بودند، ما را بدرقه کردند و از همه دیرتر، سوار هواپیمای کهنهی ۷۲۷ مالی شدیم. هواپیما مرا به یاد هواپیمای عدنی انداخت که چهار پنج ساعت ما را در گرمای «ابوظبی» و فضای آن نگه داشت تا به «یمن جنوبی»مان برساند و وحشتم گرفته بود.
سر وقت حرکت کرد و یک ساعت بعد در فضای کشوری سرسبز و زیبا و پرآب، به زمین نزدیک شد تا فرود بیاید. ما خوشحال از اینکه به باماکو، پایتخت جمهوری مالی رسیدهایم؛ وقتی نشست، معلوم شد در مسیرش تازه به «فریتاون»، پایتخت «سیرالئون» رسیده است. گفتند ۴۵ دقیقهی دیگر حرکت میکنیم، ولی ۴۵ دقیقه به بیش از سه ساعت کشید؛ در حالی که در این فرودگاه، کلاغ هم پر نمیزد و نه غذا پیدا میشد و نه آب. ما را گرسنه چند بار به هواپیما بردند و برگرداندند. گویا از باک هواپیمای مندرس مالیائی، بنزین میریخت. کارکنان پرواز تلاش بیحدی کردند و قبل از همه به ما غذا دادند تا خلاصه نزدیک غروب، به سوی «مونرویا»، پایتخت «لیبریا» حرکت کردیم.
لیبریا هم از بالا، فوقالعاده زیبا بود. ۴۵ دقیقه هم آنجا توقف داشتیم تا اینکه حدود ۸، به باماکو رسیدیم. اول که کسی پیدا نبود و بعد از مدتی، روشن شد که مدتها منتظر ما بودهاند. رئیس بخش خاورمیانهی وزارت خارجه به استقبال آمده بود و آقای «آروین»، حسابدار وزارت خارجه و کاردار موقت ما در مالی، لنگان لنگان همراه هیئت استقبالکننده به دیدار ما آمد. برخورد فوقالعاده گرمی داشتند و طبق معمول در اولین برخورد، بعد از تعارفات اسلامی و مؤمنانه و بیشتر عربی، کلی از اسلام و مسلمین در مالی برایمان صحبت کردند و اینکه ما به کشور خودمان آمدهایم و امید است در اینجا به ما خوش بگذرد.
خوبی کار این بود که عربی هم صحبت میکرد و مشکل منِ بیزبان تا اندازهای حل بود. به من گفت مجلس هم داریم و روزنامهی مهم ما لوسوا است که شما میتوانید از هر دو دیدار کنید. قرار شد به «هتل لموتیه» فرانسویالاصل برویم که یکی از دو هتل و معروفترین و بهترین هتل باماکو است. ما سفارت، تازه گرفتهایم و هنوز رزیدانس نداریم. بین راه، از خیابان تنگ فرودگاه و اطراف پر از دوچرخه و آدمِ آن و فانوسهای نفتی دکانها، میتوانستیم فقر بیحد و اندازهی مالی را همانطور که شنیده بودیم، حدس بزنیم.
به هتل که رسیدیم، گفتند پروتکل برای هر نفر یک اتاق در نظر گرفته است. [اصرار] از ما که زیاد است و [انکار] از آنها که نه، لازم است، و بعد نفهمیدیم از کجا گفته شد شما مهمان وزارت خارجهی مالی هستید. اینجا بود که آقای معیّر رضایت دادند و آقای وحیدی و طباطبایی هم خیلی خوشحال شدند.
اتاقها خیلی مدرن و مرتب بود و من ناخودآگاه به سوی حمام رفتم و لخت شدم و با دوش سعی کردم مسافرت هفتهشت ساعته را جبران نمایم. به هر صورت، در جایی که صدها فرسخ با زندگی بیشتر از ۹۹ درصد مردم مالی فاصله داشت، راحت و آسوده خوابیدیم؛ البته بعد از شام مطبوع و فراوانی که هتل در نظر گرفته بود. حالا با خداست که این مخارج سنگین به عهدهی آنهاست یا ما و خدا نکند که روز آخر، صورتحساب برایمان بیاورند که معیّر دق میکند.
سهشنبه ۲۰ اردیبهشت
صبح ساعت ۷، همه تر و تمیز و حمامرفته و لباس مهمانی پوشیده، در رستوران مخصوص صبحانه بودند و صبحانه، کره و مربا و آبمیوه و منگو یا طالبی و شیرقهوه را شروع به خوردن کردند. صورتحسابها هم پشت سر هم میآید و امضا میشود و میرود. آقایان معیّر و وحیدی و طباطبایی بدون تعارف به کسی، عازم دیدار با قائممقام وزارت خارجه شدند؛ مای باقیمانده هم قرار شد شهر را با ماشین کرایهای آقای آروین ببینیم. ابتدا به فرودگاه رفتیم تا ایشان لیست سیاسی را بگیرد. از مسیر سفارتخانههای «الجزایر»، عراق و عربستان گذشتیم و از پل بزرگی که توسط فرانسویها بر روی رودخانهی «نیجر»[۲] ساخته شده است، گذشتیم.
بعد، از میان شهر فقرزده و شلوغ و کثیف و کمآسفالت و غیر بهداشتی باماکو گذشتیم تا به سفارتخانهی جدید ایران رسیدیم. آقایان هم از ملاقات به قول خودشان گرمِ قائممقام برگشته بودند. پس از صرف چای و گفتوگو، آنها باید میماندند تا به ملاقاتهای دیگری بروند و ما نیز باید میرفتیم تا شهر را ببینیم و بعد هم، شهری که راننده گفته بود. همهی شهر را دور زدیم. من و روحانی و «رشید محمدی»، و همه کاره، محمدی است؛ چون اوست که فرانسه میداند و با راننده صحبت میکند. ساختمانهای دولتی، کلیساها و خیابانها، میدانها و مساجد و راهآهن و وزارتخانهها، همه و همه را دیدیم تا به موزه رسیدیم. موزهی جالبی بود؛ به خصوص از این جهت که نمونهای از زندگی ابتدایی مردم صحرانشین و جلگهنشین ابتدایی مالی را نشان میداد و ابزار و وسائل زندگیشان و لباسهایی که در جشنها میپوشند و کارهای دستی مختصری که داشتند.
موزه، مجانی بود و به زحمت به جوانی که آنجا نشسته بود، مختصری پرداخت شد. راننده با مهربانی، ما را به بالاترین نقطهی تپهی مشرف به شهر برد و از آنجا، شهر به خوبی معلوم میشد. دیدیم که بزرگترین و چشمگیرترین ساختمان باماکو، هتلی بود که ما در آنجا موقتاً سکونت داشتیم. مجموعاً شهر زیبای سرسبزی بود در حاشیهی رود پرآب نیجر که تقریباً از وسط شهر میگذرد.
از آنجا عازم شهر «سیبی» شدیم تا نمونهای از زندگی مردم مالی را دور از های و هوی و رنگ و وارنگ پایتخت ببینیم؛ گرچه برخلاف سایر پایتختها، اینجا زرق و برقی هم نمیبینیم. فرانسویها برخلاف انگلیسها که ظاهر شهرها و کشورهای مستعمرهی خودشان را میگذاشتند و احیاناً راه آهنی، جادهای و ساختمانی میساختند، فقط جیب خود را پر کردهاند و جهت جلوگیری از بدگویی روزگار هم برای این مردم کاری نکردهاند.
از کنار پادگان نیروی هوایی گذشتیم. پادگان بی در و پیکری بود و ما نگهبانی هم جلوی درب آن ندیدیم. گروهی کماندوی ظاهراً چترباز، از جایی به جای دیگری میرفتند و وسط محوطهی پادگان، دو هواپیمای بدقواره دیده میشد. راننده میگفت: «ما جنگندهی هوایی نداریم، اما بمبافکن داریم و چند تا هم هست.» همین که از شهر بیرون رفتیم، وارد جادهی شوسه شدیم. راننده میگفت: «جز پایتخت و میان بعضی شهرها، جادههای کشور همه شوسه است و آسفالته نداریم.»
مسیر خاکی از میان درختان انبه و بوتههای جنگلی میگذشت. نزدیکیهای شهر، چند بنای سیمانی و حلبی بود که طبق گفتهی راهنمای ما، مرکز کشاورزی دولتی است. از آن به بعد در میان جنگلها، جز چند روستای کوچکِ دستنخورده، چیز دیگری حاکی از تمدن و ترقی ندیدیم. احیاناً گاوها و گوسفندانی ولو بودند و این منطقه، لااقل از آن منطقهای که بین راه داکار و طوبی در سنگال دیده بودیم، سرسبزتر بود.
پس از یک ساعت و ربع رانندگی، به شهر سیبی رسیدیم. فکر میکردیم هرچه نباشد، شهری است و آثار از رشد و ترقی در آن باید باشد، ولی من جز یک ساختمان دو سه اتاقهی مربوط به درمانگاه که آرم صلیب سرخ، درشت روی آن زده شده بود، دو یا سه ساختمان سیمانی که محل مدرسه بود، هیچ چیز دیگری که نشان شَهریت آن باشد، ملاحظه نکردم؛ البته جمعیتی در گوشه و کنار دیده میشد و خانهها همان خانههای گنبدی و گرد افریقایی گلین و سفالین، و کوچهها و خیابانها همان بود که از اول تاریخ افریقا ساخته شده بود؛ دستنخورده.
محل بازار روز این شهر که به نظر میرسید حدود سه چهار هزار نفری جمعیت داشته باشد، شاید بیشتر خالی و تعطیل بود و جوان محلی که اول شهر سوار ماشین ما شد تا شهر را به ما نشان بدهد، گفت: «این بازار فقط روزهای شنبه باز است تا مبادلات ضروری مردم انجام گیرد و بقیهی هفته تعطیل است.»
ما را به نقطهای از محلات مسکونی هدایت کرد. جایی پیاده شدیم که یک مرد فوقالعاده کثیف که سالها بود رنگ آب را گویا ندیده بود و چند زن و بچه مثل او، نشسته بودند و لمیده بودند. وضع بسیار غیر قابل تحملی بود. مرد به سختی از جایش بلند شد. چیزی گفتند و به ما، او را پسر رئیس یکی از قبایل چهارگانهی آن منطقه معرفی کردند. پسر رئیس قبیله، ما را به داخل خانهها برد تا با رئیس هم ملاقاتی صورت گیرد. از چند خانهی گلی و خالی گذشتیم تا به خانهای رسیدیم که چند اتاق گرد و گنبدی دور هم بود. در یکی از این خانههای ساده و بیفرش و بیآلایش، دو زن پیر لخت میان خاکها نشسته بودند که گویا همسر رئیس قبیله بود[ند] و پیرمردی قدبلند و درشتاندام و ریشسفید، از یکی از کلبهها بیرون آمد. او رئیس بود. ما را معرفی کردند که مسلمانیم و از ایرانِ امام خمینی آمدهایم و صرفاً به زیارت و دیدار مسلمانان این منطقه آمدهایم. ما به فرانسه، به راننده میگفتیم و او به محلی، برای آنها ترجمه میکرد. رئیس قبیله هم به اختصار از ورود ما تشکر کرد و کمی صحبت کرد و رفت داخل خانهاش نشست. گفتوگو کمی مشکل بود، ولی برای ما دیدن رئیس قبیله، همسر رئیس قبیله، پسر و فرزندانش و خانهها و داخل کلبهها و به طور کلی محل مسکونی و شکمهای بالا آمدهی بچههای ریز و لخت قبیله، جالب و دیدنی بود. به نظر نمیرسید با وضع کنونی دولت مالی، به این زودیها خرجی برای این مردم حاصل شود.
برای دیدار از سایر قبایل، گفتند جواز دولتی لازم است که ما نداشتیم. قرار شد به کوهی در نزدیکی سیبی برویم که محل جنگ پادشاهان محلی بوده و تاریخ آن به عربی و فرانسه و انگلیسی، بر دیوار آن کوه حک شده است. مشتاقانه بدان سوی حرکت کردیم. اتومبیل [را] در کناری نگه داشته، راهی جنگل شدیم. پس از مدتی راه رفتن در سرزمین دستنخوردهی جنگل، به پای کوه رسیدیم. آقای روحانیفرد که از همینجا بُرید و برگشت و من فکر میکردم که اگر کسی شیخ را با آن قیافه، تنها در میان این کوه و جنگل ببیند، چه فکری میکند؟
با غرور، کوه بلند و پر از شیب را شروع به بالا رفتن کردیم. نیم ساعتی بالا رفتیم و خسته و مانده نشستیم. به ما گفته بودند که صد متر بیشتر نیست؛ وقتی پای کوه رسیدیم، فهمیدیم که بیش از اینهاست، ولی اینقدر زیاد.[؟!] راهنما که با دمپایی به بالا میآمد، گفت: «شاید یک ساعت دیگر راه باشد و من خودم هم تا به حال به اینجا نیامدهام.» فهمیدیم که ما را اغراء به جهل کرده و به جایی آمدهایم که پایانش معلوم نیست کی و چه وقت خواهد بود. تصمیم این شد که برگردیم. راننده هم به راهنما اعتراض کرد، ولی کوهنوردیِ جالبی بود.
راه را برگشته، به سیبی بازگشتیم و مستقیم به دیدار امام مسجد رفتیم. خانهی او که نزدیک مسجد بود، گلی بود، ولی به اضافهی یک دالانِ تر و تمیزتر که کف آن سیمان داده شده بود و همهی زنها و بچهها روی زمین نشسته بودند. بدون یا الله و خبر، ما را تا اندرون خانه برد. مردی حدود پنجاه سال نشسته بود؛ قرآنی در پیش داشت و رادیویی هم در کنارش میخواند. تختی از چوب هم آن طرفتر بود که بلافاصله برای نشستن ما آماده کرد. در برخوردش خوشرو و مهربان مینمود و خلاصه تعارفات صورت گرفت. از عربی، فقط «انما المؤمنون اخوۀ» را میدانست.
در حین گفتوگو، جوانی از بیرون رسید که پاهایش پر از گل بود و پای برهنه. گفتند او عربی را میداند و خودش با لبخندی مهربان گفت: «قلیلاً». خوشحال شدم و شروع به صحبت کردیم. حرفهای مرا برای امام هم ترجمه میکرد و او خوشحال میشد و تشکر میکردند از اینکه آمدهایم تا وضعشان را و مشکلاتشان را ببینیم. پس از لختی گفتوگو، مکشوف شد که این آقا خلیفهی امام کبیر مسجد است و شاید امام الآن که نزدیک ظهر است، در مسجد باشد. گفتیم ما مایلیم که امام را هم ببینیم.
جوان عربزبان جلو افتاد و بقیه به دنبالش و میگفت مردم اینجا کشاورزی میکنند. کشاورزی هم به شکل دیمکاری، حالا شروع شده بود؛ چون فصل باران نزدیک میشد. مردم مسلماناند و بر مذهب مالکیه، اعمالشان را انجام میدهند. البته به دو گروه تقسیم میشوند که خوب یادم نیست نام دو گروه را چه گفت؛ یکی از این دو، «صبوریه» و چه بسا دیگری «نصیریه» به فتح نون و اگر چنین باشد، بعید نیست همان نُصیریه مصغّر با ضمّ نون باشد.
به مسجد رسیدیم. دیوارها گلی بود و حدود دویست متری شبستان داشت. کف مسجد هم سیمانی بود و دیگر جز چند حصیر، هیچ آلایشی نداشت. امام در محراب مشغول نماز بود. چند پیرمرد و مسلمان دیگر هم آمدند. نماز امام که تمام شد، برگشت به سوی ما و جلو آمد. چشمانش کم میدید و سِنّی حدود هشتاد سال داشت. با تکتک ما دست داد و من به عربی از دیدن او اظهار خوشحالی کردم و مرد عربیدان هم ترجمه کرد. مدتی توضیح دادیم که ما به چه منظور آمدهایم و او با خوشحالی خوشامد گفت و سپاسگزاری کرد. خداحافظی کردیم و وجهی مختصر در دست امام نهادیم و وجهی هم در دست مترجم و در میان بدرقهی خوب مسلمانان فقیر سیبی، عازم باماکو شدیم. از راهنما هم خجالت کشیدیم، چون جز چند سکه، چیزی برای او نداشتیم.
ساعت ۳ به هتل رسیدیم. این بار با سرعت بیشتری میآمد. بعد از صرف غذا و نماز و دوش گرفتن، روانهی نماز جماعت مسجد کبیر باماکو گردیدیم که احتمالاً توسط عربستان ساخته شده است. کشورهای مختلف مثل عربستان، «لیبی»، الجزایر، «مصر» و عراق در اینجا فعالاند. سعودیها مسجد ساختهاند و امام برای خود ترتیب دادهاند و مذهب وهابیت را به مقدار زیادی رواج دادهاند. مصریها هتلی که ما در آن ساکنیم را به اتفاق فرانسه ساختهاند. لیبی تلویزیون میسازد و مراکز بانکی، کشاورزی و فرهنگی آن در سطح شهر به چشم میخورد و ما هستیم که بیبرنامه و با دست خالی و بدون کادر لازم و کارآمد، تازه به مالی آمدهایم.
جمع زیادی برای نماز آمده بودند. از دیدن ما خوشحال به نظر میرسیدند. اکثراً هم مثل خودمان دستها در کنارشان نماز میگزاردند و تاجری اهل مالی در هتل میگفت: «عربستان سعی میکند که مردم مالی دستبسته نماز بخوانند، ولی این علامت عبودیت و بندگی بندگان[۳] است و ما از این عمل متنفریم.» پس از نماز، با امام به صحبت نشستیم. او فرانسه و عربی نمیدانست و با ترجمه، کار انجام میگرفت. وقتی ما را شناخت و فهمید که به چه منظوری آمدهایم، گفت: «خوب است فردا در محل مسجد با امامِ مالکیه، «شیخ عمر»، رئیس جماعت اسلامی دیدار بکنید و او را از نزدیک ببینید»؛ که موافقت کردیم و بنا را بر دیدار سر ساعت ۹ گذاشتیم.
شب مبعث بود. به هتل برگشته، بعد از صرف شام به اتاقم آمدم و گزارش عقبمانده را نوشتم و مقداری هم تاریخچهی فتح تهران را برای بار سوم از کتاب «خواجهی تاجدار»، ترجمهی «ذبیحالله مقصودی» مطالعه کردم.
چهارشنبه ۲۱ اردیبهشت
امروز را به قصد دیدار شیخ عمر لی، رئیس جمعیت اسلامی مالی و رهبر صاحبان مذهب مالکیه که با دولت هم روابط خوبی دارد، آغاز کردیم. پس از صبحانه، به اتفاق معیّر و سایر دوستان به محل مسجد بزرگ باماکو رفتیم. شیخ عمر و امام مسجد که او را رئیس دیوان جمعیت معرفی کرد و فرد دیگری از اعضای هیئت مدیرهی جمعیت، به اتفاق فردی که عربی میدانست و سِمَت مترجمی را به عهده گرفت، به نام «شیخ ایوب سکولی»، منتظر ما بودند.
با گرمی به استقبال آمدند. من به زبان عربی صحبت میکردم و شیخ ایوب ترجمه میکرد؛ چون شیخ، زبان عربی و فرانسه، هیچ یک را نمیدانست. ابتدا غرض از سفر و دیدار از علما را و ضمناً روز مبعث را تبریک گفتم و طبق معمول، از اهداف استراتژیک امام و انقلاب و تأکید بر وحدت و قدرت مسلمین و اهمیتی که افریقا برای امام و انقلاب دارد، صحبت به میان آمد. شیخ هم دوستانه با ما برخورد کرد و از امام و عنایت ویژهی او تشکر کرد و از اینکه جمهوری اسلامی با مشکلات خود، در فکر مردم مسلمان مالی است. شیخ گفت: «ما در فشار فرانسه بودهایم و باید با همکاری و وحدت، مشکلات را برطرف نماییم.» و ضمناً از اینکه ملاقات با عجله انجام میگیرد و فرصت گفتوگوی مفصل نیست، معذرتخواهی کرد. مترجم پس از برخاستن، با احساس میگفت: «من مرید امام خمینی هستم. من از ایران همیشه دفاع کرده و میکنم و دوست دارم ایرانیها را ببینم.»
پس از این دیدار به سفارتخانه رفتیم و بعد از خوردن مانگو، برای دیدار بازار مرکزی باماکو بیرون آمدیم. بازار تنگ و تاریک و شلوغ در محلهای پرجمعیت و غیر بهداشتی در میان ساختمانی قرمزرنگ و از عهد بوق قرار داشت. به سختی از میان فروشندگان و اجناس گوناگون و عجیب آن میشد که تردد کرد. دهها نوع جنس، به شکلی کثیف و گندآلود به فروش میرسید که ما نامش را هم نمیدانستیم. توقف در بازار، برای ما مشمئزکننده و ناراحتکننده بود.
گشتی هم اطراف بازار زدیم. تعداد فروشندگان فوقالعاده زیاد است، ولی سرمایه و جنس قابل عرضه، گاه یک کیسهی پلاستیکی است. آقای روحانی میگفت: «همه در اینجا فروشندهاند و نمیدانیم چه کسی خریدار است.» رانها و دستهای گوسفند هم، در دستِ دستفروشان، مرتب به ما و مشتریان عرضه میشد که خدا میداند در آن فضای گندآلود، در چه وضعیت بهداشتی قرار داشت.
همه چیز از بازار، کوچه و خیابان، مغازهها، جواهرفروشیها و دستفروشها، حاکی از یک فقر ریشهدار و دیرینه است که جز یک آگاهی و تعهد عمیق و ریشهای و یک تکان و جهش، چیز دیگری نمیتواند این شرایط را تغییر دهد. چیزی برای خرید نیافتیم و از سوغات مالی منصرف شدیم. البته در قسمت صنایع دستی، مجسمههای بدقوارهی چوبی یافت میشد که اصولاً من از خرید اینگونه وسایل و هدایا خوشم نمیآید و شاید برای بعضیها، پوستهای مار چهار پنج متری و گاه بیشتر، جهت استفاده در دکور مناسب باشد که آن هم برای دکورداران، نه ما که در هفت آسمان گستردهی خداوند، ستارهی کوری هم نداریم.
به هتل برگشتیم. همچنان مشکل برادران و به خصوص معیّر، عدم اجازهی ملاقات با رئیسجمهوری است. از آقایان تأکید و از آنان انکار، و وزیر خارجه گفته است که پیام را به من بدهید. آقای معیّر در استعلام از تهران هم جواب گرفته که پیام را به خود رئیسجمهور بدهید. من چندان موافق این عقیده نیستم؛ چون اولاً اگر خود ما هم بودیم، اجازه نمیدادیم که رئیس یک اداره در وزارت خارجهی فلان کشور، با رئیسجمهور ملاقات نماید و این همه اصرار معلوم نیست چرا در مورد دیگران اعمال میشود.
نکتهی نامناسب در اینجا این است که پیدرپی معیّر از وحیدی میخواهد که به پروتکل بگو محموله بعد از ملاقات تحویل خواهد شد و حتماً ناخوشایند است اگر آنها تحویل دادن محموله را مشروط بر ملاقات بدانند. من به معیّر گفتم: «اگر در هر صورت ملاقات را نپذیرفتند، چه خواهید کرد؟» میگفت: «آن وقت محموله را خواهیم داد و خواهیم رفت.» من هنوز نفهمیدم که پس آن شرط غلاظ و شداد چه فایدهای دارد. نهار را خوردیم. آخر نهار بود که پروتکل با عجله آمد و گفت: «شما با نايبرئیس مجلس ملاقات دارید.» ساعت ملاقات، همان وقت بود که ما نهار میخوردیم. قرار شد نیم ساعت تأخیر بیندازند.
در همین هنگام، شیخ ایوب سکولی آمد تا به دنبال دیدار صبح، ملاقاتی با ما داشته باشد. برای من این آمدن بدون دعوت، معنایی مبهم داشت، ولی گفت: «من عاشق انقلابم. مدافع ایران در برابر عراقم … و مرید امام خمینی. شما را دوست دارم» و بعد برای معرفی خودش گفت: «من سفیر سیّار «رابطة العالم الاسلامی» در کشورهای سنگال، مالی و ولتای علیا هستم.» اینجا بود که ما به قول دامغانیها یکّه خوردیم؛ حکم «شیخ حرکان»، رئیس رابطة العالم را به ما نشان داد. ظن و شک من بیشتر شد، ولی فرصت دیدار و گفتوگوی بیشتر نبود.
ما به دیدار نایبرئیس مجلس شورای مالی رفتیم. ساختمان مجلس، نیمهتمام و فقیرانه بود. پلیس زِوار دررفتهای با حالت احترام، ما را به داخل هدایت کرد. در محل دفتر مجلس، نایبرئیس، آقای «موسی توره» منتظر بود؛ پیرمردی محترم و موقر با سِنّی حدود شصت و پنج تا هفتاد نشان میداد. نمایندهی دیگری هم که جوان و درشتاندام بود، در مذاکرات شرکت کرد.
اتاق شیخ موسی فوقالعاده گرم بود و از این جهت و این که ساختمان ما نیمهتمام است، کلی عذرخواهی میکرد. بعد از تعارفات، راجع به روابط مجلسین، نقش مجالس در تحکیم روابط دو کشور و خصوصیات دو مجلس، با هم صحبت کردیم. ما از هدف و غرض خویش سخنی به میان آوردیم که برای او اطلاع تازهای بود و خیلی هم در برخورد جوانی نکرد. آقای موسی توره گفت: «مجلس مالی هشتاد و دو عضو دارد و چون خاک ما وسیع است (یک میلیون و دویست و چهل هزار کیلومتر)، همه نمیتوانند در مرکز باشند و به همین جهت، همیشه اجلاس نداریم.» یک رئیس دارد که به طور حتم، عضو هیئت اجرایی حزب حاکم است و چهار نایبرئیس و کار قانونگذاری و تصویب لوایح پیشنهادی دولت را به عهده دارد. مجلس میتواند کمیسیونهای مختلف تشکیل دهد و امور را رسیدگی نماید.
ما با اشاره به جایگاه مجلس در ایران و شخصیت آقای هاشمی رفسنجانی و ویژگیهای مجلس و شورای نگهبان و آرزوی دیدار آقای موسی توره از ایران، تا تحولات معجزهآسای ما را ببیند، از او خداحافظی کردیم. رویهمرفته، دوستان همراه از ملاقات راضی به نظر میرسیدند.
برای استراحت و مطالعه به هتل آمدیم. در اتاق خودم کتاب خواجهی تاجدار را شروع به مطالعه کردم. فاجعهی دردناک جنگ آقا محمدخان قاجار و لطفعلی خان زند را که نویسنده با آب و تاب، افسانهوار نوشته است، آن را به تمامه خواندم. فوقالعاده دردناک و غمانگیز بود؛ فاجعهی کشتار مردم کرمان، قتل و غارت و تجاوز به زنان و کور کردن همهی مردان به شکلی وحشیانه و از همه دردناکتر، کیفیت دستگیری لطفعلی خان زند و تحقیر و تخفیف او توسط آقا محمدخان.
با قطع نظر [از] صحت و سقم روایت، از آنهمه عقده و جسارت و توحش که خان خواجهی قاجار داشت و آن همه زیبایی و رشادت و سخاوت و شجاعت و جنگاوری که خان زند داشت و به دست آن عنصر پلید نابود شد، آتشی سخت به جانم افتاده بود و درد و غم، روح و وجودم را گرفت.
کتاب، یکی دو ساعتی مرا مشغول داشت که معیّر آمد تا با هم برای شام خوردن برویم. بقیهی بچهها همه به فرودگاه رفته بودند تا محموله با هواپیما برسد، ولی محموله نیامده بود و مرتب تلفن میزدند که از وزارت کشور آمدهاند و ما هم منتظریم، اما خبری نیست. تا ساعت ۳۰/۹ ماندند و بعد کُله خورده و ناراحت برگشتند.
آروین میگفت همه چیز تمام شد و روابط در کل افریقا به هم میخورد. بلافاصله تلفن ایران را گرفتند و تلکسی هم زدند. راستی اگر نمیآمد، چگونه ما فردا را باید از مالی عزیمت میکردیم؟ یک ربع بعد، تلفن جواب داد و معیّر با «اسفندیاری» معاونش صحبت کرد. او گفت: «هواپیما حرکت کرده است و علت تأخیر، پاسخ دیر دولت مالی بوده است.» همه شاد و خوشحال شدند و صبح فردا که برای صبحانه رفتم، شریف محمدی گفت: «هواپیما آمد و محموله الآن در فرودگاه مالی است.» تا آخرهای شب، معیّر و طباطبایی و وحیدی ترجمهی انگلیسی پیام رئیسجمهوری به «سروان راولینگز»[۴] را تصحیح میکردند.
پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت
پس از صبحانه گفتند قرار است قبل از رفتن به فرودگاه، مصاحبهای با روزنامه و رادیو صورت بگیرد. به اتفاق معیّر رفتیم. دو نفر از رادیو، با ضبطی کهنه آمده بودند. احساسات جالب و خوبی نسبت به ایران و انقلاب اسلامی داشتند. معیّر صحبت رسمی خودش را کرد و ما هم غیر رسمی، مطالب زیادی را با آنها در میان گذاشتیم. چه این دو و چه دو نفری که به فرودگاه آمده بودند از روزنامهی سور، تنها روزنامهی اینجا، ایران را دوست داشتند، از امام ستایش میکردند و کار انقلاب ما را شجاعتی بینظیر میدانستند. ضمناً دلیل حضور فرانسویان را ناتوانی و فقر فراوان خودشان میدانستند. این دو شدید از ما میخواستند بیشتر به اینجا بیایید و کارشناسانتان را به اینجا بفرستید تا ما را یاری نمایند.
ساعت ۳۰/۱۰ هم باید فرودگاه میرفتیم که بار را تحویل بدهیم. خبر رسید که وزیر خارجه پیام را میگیرد و آقای معیّر عازم وزارت خارجه شد و ما عازم فرودگاه. دو نفر دیگر هم از وزارت بازرگانی و امور خارجه همراه بار آمدهاند بدون بلیط و ویزا، که بروید همراه آقای معیّر به ایران برگردید، همه چیز را او درست خواهد کرد و بیچارهها آمده بودند علاف[۵] و کَلّ بر آروین که توی کار، حسابی مانده بود. مشکل دیگر، خسّت بیش از حد آقای معیّر است که حتی حاضر نیست پنج دلار به راننده و یا مستخدمی که بار میبرد، بدهد و ما هم به هیچ وجه نتوانستیم او را قانع کنیم. مایی که یک هواپیما بار و یک کشتی بار برای آنها آوردهایم و تنها کرایهی هواپیما سه میلیون تومان میشود، چرا باید این همه گدابازی داشته باشیم و بدتر از همه که من و دوستانِ ناراحت از این وضع هم، پولی همراه نداریم و من به خوبی احساس میکنم که چگونه گاه عزّت ما زیر سؤال میرود. ما خودمان از جیبمان مقداری حاتمبخشی کردیم و کسی که هنوز راه طولانی را در پیش دارد، چگونه میتواند چیزی را ببخشد، آن هم با این سرپرستِ هیئتِ گدا.
وقتی به فرودگاه آمدیم، هواپیمای ۷۴۷ باریِ «هما»، با هیکل درشت در داخل محوطه خودنمايی میکرد. نزدیک هواپیما رفتیم. خبرنگار سور آمده بود و مفصل با من صحبت کرد. او میگفت ما همهی این مطالب را چاپ میکنیم، ولی با خداست که راست بگوید. وسایل تخلیه را آوردند و آرد و حبوبات اهدایی را شروع به تخلیه کردند. در همین هنگام هم، هواپیمای ایرافریک رسید و ما عازم حرکت شدیم.
[۱]. باماکو، پایتخت کشور مالی
[۲]. رودخانه اصلی افریقای غربی
[۳]. یادآور سالهای استعمار و بردگی سیاهان آفریقا.
[۴]. سروان راولینگز؛ رئیس جمهور غنا.
[۵]. سرگَردان
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!