سفرنامه انگلیس
صبح که از خواب بیدار شدم و مدتی در خیابان قدم زدم تا ساعت ۹ برسد و کارها آغاز گردد، اولین صحنه، خبر مرگ مادر جوانِ ۴۳ سالهی فرهاد بود که مرا سخت تکان داد…
******************************************************************
ظهور انقلاب اسلامی و وقوع جنگ تحمیلی، ضرورت شکلگیری مراودات سیاسی، فرهنگی و اقتصادی با دیگر کشورها و فعالیت مسؤولین عالیرتبه جمهوری اسلامی در این سرزمینها را بهدنبال داشت. در این بین حضور شخصیت فرهیخته و با ذکاوتی همچون شهید سید حسن شاهچراغی که مسئولیت نمایندگی مردم و عضویت در هیأت رئیسه مجلس شورای اسلامی، سرپرستی مؤسسه کیهان، سخنگویی کمیسیون امنیت ملی و عضویت در شورای سرپرستی صدا و سیما را همراه با تسلط به مباحث فرهنگی و سیاسی در کارنامهی درخشان خود داشت، گروههای مختلف اعزامی را به بهرهگیری از اندیشه و خرد این انسان متعهد، در سفرهای کاری خویش ترغیب مینمود.
این روحانی اندیشمند، ضمن انجام وظایف محوّله، با توجه به قلم شیوا و مهارت در ثبت وقایع و خاطرات، به نگارش مشاهدات و تجربیات خویش از این سفرها اهتمام ورزیده و میراثی ارزشمند که از ذخایر ماندگار انقلاب اسلامی محسوب میشود را برای آیندگان به یادگار میگذارد.
آنچه در ادامه میآید، ارمغان سفر ۹ روزه این شهید والامقام به کشور انگلیس است که پس از سفر به سوریه، لیبی و الجزایر، در نوزدهم شهریورماه سال هزار و سیصد و شصت و سه هجری شمسی آغاز شده است. شایان ذکر است، این مسافرت همانگونه که در ابتدای سفرنامه آمده است، به دعوت شرکت «لاینوتایپ» سازنده دستگاههای حروفچینی کیهان، شرکت در نمایشگاه صنایع چاپ «بیرمنگام» و انجام مقدمات چاپ کیهان انگلیسی و عربی در لندن صورت گرفته است.
………………………………………………………………………………………
پدیدآورنده: سید حسن شاهچراغی
دستهبندی: سفرنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
سفرنامه «انگلیس»
بهمنظور شرکت در نمایشگاه بینالمللی صنایع چاپ و مخلّفات آن در «بیرمنگام»[۱] و به دعوت شرکت «لاینوتایپ» که دستگاههای حروفچینی «کیهان» ساخت اوست و نیز به خاطر انجام مقدمات چاپ کیهان انگلیسی و عربی در «لندن» بنا بود که به انگلیس بروم. به خاطر امنیتی بودن سفر رئیسجمهور، آخرین مقصد را نگفته بودند که از همانجا بلیط تهیه کنم؛ ولی آقای «شمسایی» قول داده بود که شما را به لندن خواهیم فرستاد و چنین کردند.
آقای «ولایتی» از «سوریه» دستور داد که تلکس به «الجزیره»[۲] بزنید و هنوز مذاکرات با آقای «شاذلی بن جدید»[۳] پایان نیافته بود که خبر دادند بلیط شما برای ساعت ۳ بعدازظهر، با «سوئیسایر» از طریق «ژنو» آماده است. به کمک آقا «محمود خدیوجم» فرزند «حسین خدیوجمِ»[۴]معروف و لطف بیش از حد او، همه چیز با سرعت آماده شد و از همان خیابانها و کوچههای پر آدمِ الجزیره گذشتیم و به موعد، در محل سالن تشریفات فرودگاه آماده بودیم. پرواز سر وقت آماده شد و مشکل ما، مشکل غذا و نوشابه بود که با مهربانی و با مکالمات شکسته، مقداری سالاد و تخممرغ و پنیر برای من آوردند و نوشابهای غیر الکلی.
پس از یک ساعت و نیم، پرواز روی کشور فوقالعاده زیبا و سرسبز «سوئیس» قرار گرفت که توفیقی دست داد تا دریاچهی زیبا و مناظر سرسبز و شهر ژنو را از بالای آسمان آن مشاهده کنیم. فرودگاه مدرن شهر ژنو هم جالب بود. من با زبان شکستهی انگلیسی راه خودم را پیدا کردم و گرچه اگر کمی به خود نمیآمدم، هواپیما را جا گذاشته بودم، ولی به جایگاه خروج مسافران برای لندن راه یافتم و همچنان با سوئیسایر عازم لندن شدیم. گرچه به سبک گذشته و طبق معمول، برای رسیدن به کشور خارجی، آن اشتیاق همیشگی را نداشتم ولی تصورات مختلف راجع به لندن، این قبلهی غربدوستان و توریستها و مرکز استعمار جهانی انگلیس، اینجور نبود که ذهن مرا مشغول نکند.
پس از یک ساعت و نیم، پرواز، روی فضای سرسبز و شهر شلوغ و بزرگ لندن قرار گرفت و در فرودگاه نشست. با نظم خاصی مسافران در مسیر انجام کارها قرار گرفتند و ما هم با زبانی الکن کارمان را انجام دادیم. حالا با خود میگفتم که باید آماده شوم اگر کسی نیامده است، تاکسی گرفته، روانهی «اِمبسی آو ایران»[۵] گردم، که جوانی مکتبی جلویم ظاهر شد. این برادر مهربان که در طول روزهای اقامت در لندن، همیشه با حوصله و تواضع و مهر خاصی هوای مرا داشت و با دیگران هم همینطور عمل میکرد، «وَدود موسوی» دانشجوی ایرانی بود که در سفارت، سختترین کارها را انجام میداد. ودود که نام با مسمایی بود، مرا به سفارت آورد و در اتاقی تنها جایم داد که نسبتاً باسلیقه بود و منظم.
«ساداتیان» برای شام آمد و با هم شام خوردیم و از سفر و مسائل انگلیس باهم صحبت کردیم. معلوم شد که آقای «حجازی» اینجاست و به «منچستر»[۶] و «بلفاست»[۷] رفته و نیز آقای «محلوجی» برای معالجهی خانمش آمده و و «طاهری خرمآبادی» هم مدتی است که در لندن برای معالجهی همسر، رحل اقامت انداخته است. «فرهاد پرورش» خواهرزادهی آقای پرورش را دیدم که نگران مادر مریضش در بیمارستان بود و بیشتر نگران خواهرش، که اگر خدای ناکرده اتفاقی برای مادرش بیفتد، با او چه کند.
صبح که از خواب بیدار شدم و مدتی در خیابان قدم زدم تا ساعت ۹ برسد و کارها آغاز گردد، اولین صحنه، خبر مرگ مادر جوانِ ۴۳ سالهی فرهاد بود که مرا سخت تکان داد و نگرانمان کرد. فرهادِ گریان را نیز نمیشد آرام کرد. میگفت قبل از آنکه خواهرم بفهمد، باید او را به ایران بفرستیم و چنین کردند تا جنازه، آمادهی حرکت شود. بعدها هرگاه او را میدیدم، با روحیهی خوبی بود که برای من خوشحالکننده بود.
از اتاق ساداتیان، کیهان را گرفتم و گفتم برای این که سفارت متضرر نشود، با من تماس بگیرند؛ آنها گرفتند. با آقای «بهزادی»، «نخلستانی» و «پرویزی» صحبت کردم. قرار شد که آنها به هر شکل ممکن، به «حائری» در بیرمنگام اطلاع دهند تا با من صحبت کند. من هم رفتم به کتابخانهی کوچک سفارت و منتظر تلفن آقای حائری ماندم. در کتابخانه، خانم «سجادی» همسر دکتر سجادی بود که شوهرش دکترای لیزر از انگلیس بود و در «شرکت کالا» کار میکند و خودش با سیصد پوند، به عنوان کارمند محلی، در سفارت. میگفت شوهرش به ایران رفته و تلاش کرده که در وزارت علوم مشغول به تدریس شود، ولی چون کسی را نداشته، او را نپذیرفتهاند. حالا برای کارهای تدارکاتی و خرید در «کالا» مشغول به کار شده است که هیچ تناسبی با کار او ندارد. زنی فهمیده و مؤدب بود و باشعور صحبت میکرد. مطالب زیادی از سفارت و وضع انگلیس برایم گفت. بیش از هشت سال بود که آنجا زندگی میکرد و دخترش سیزده سال داشت.
حدود عصر بود که با حائری صحبت کردم و بنا شد که فردا اول صبح، با قطار راهی بیرمنگام شوم تا بتوانم از نمایشگاه، دیداری در آخرین روزِ آن داشته باشم. شب را به اتفاق آقای ساداتیان، به دیدار آقای طاهری و محلوجی در محل بنیاد شهید رفتم. قبل از آن، از یک مدرسهی انگلیسی که کاردار برای فراگیری زبان، ثبتنام کرده بود، دیدار کردیم و «هایدپارک»[۸] را که بسیار زیبا و دیدنی بود نیز، دیدیم و مدتی در آن قدم زدیم. روز بعد با «محمود»، جوان بسیار خوب سفارت، به «استیون استیشن» رفتم و با قطار سریعالسیر، عازم بیرمنگام شدم. مناظر سر راه، شهر لندن، روستاها، مراتع گاو و گوسفند و آبادی، همه چیز بسیار دیدنی و زیبا بود. از همه چیز بهترین استفادهی مادی صورت گرفته بود.
پس از یک ساعت و نیم به ایستگاه بیرمنگام رسیدم که دَربی از آن، به نمایشگاه باز میشد. نمایشگاه بزرگ و پر زرق و برق را جوری ساخته بودند که متصل به فرودگاه بود با یک وسیلهی قشنگ و اتوبوس برقی مدرن و هم به ایستگاه قطار، و طبعاً راههای ماشینی هم داشت. حائری را دیدم. با هم سه چهار ساعت از غرفه دیدار کردیم. آخرین صنایع چاپ از حروفچینی کامپیوتری «روناتیو»، «افست» و امثال آن را به نمایش گذاشته بودند. متأسفانه حائری بلیط سفرش را برای ساعت یک گرفته بود و هر چه تلاش کرد، نتوانست آن را به تأخیر بیاندازد. او رفت و من هم با ماهی و سالاد غذا خوردم و گشتی یکی دو ساعته در نمایشگاه زدم و برای اینکه نمازم به تأخیر نیفتد، از همان راهی که آمده بودم، به لندن برگشتم.
در قطار خوابم برده بود. از ایستگاه، تاکسی گرفتم به مقصد سفارت. تاکسیهای جالبی دارد؛ بسیار قدیمی و ساخت خود انگلیس. محل مسافر آن بسیار وسیع است و برای آدمهای کم پول هم، چندان صرف نمیکند.
آقای حجازی برگشته بود. با او صحبت کردیم. جوانی همراه او بود که «فرهاد»ش میخواندند. معلوم شد پسر آقای «دانشجو»، رئیس دادگستری سمنان و داماد آقای «کوشا»، دادستان سمنان است؛ همشهری خودمان و از خاندان «کسائیان». با برادرش در انجمن اسلامی لندن، فعّال است. با هم به مجمع رفتیم. حجازی سخنرانی مفصلی راجع به امامت کرد و از ما و کیهان صحبت کرد. یک کویتی دلش رحم آمد و گفت من دو هزار پوند جهت نشر کیهان در لندن، در اختیار شما میگذارم. همانجا اعلام کردند که من فردا شب در جشن عید غدیر که از سوی سفارت تشکیل میشود، صحبت میکنم. انجمن هم برای روز شنبه، سخنرانی مرا اعلام کرد. کیکی هم به کلاه ما انداختند که حالا برو و فکر سخنرانی باش!
حجازی صبح زود به سوی «رومانی» پرواز کرد. من هم مدتی در کتابخانه نشستم و بعض یادداشتهای سفر سوریه و «لیبی» و «الجزایر» را تکمیل کردم. مطلبی هم پیرامون غدیر و وظایف دانشجویان و شیوههای جذب و تبلیغ، برای آنها تهیه کردم که در سخنرانیِ شب، مورد استفاده قرار دهم. نهار را در زیرزمین سفارت خوردم. آشپز، پیرمردی است که بیست سال است آشپزی میکند. وجدان کاری خوبی دارد ولی عصبانی است و شیفتهی سابقیها. بچههای مکتبی هم به طور مرتب و بیسلیقه و بیبرنامه، فقط او و همسرش را شناختهاند که تبلیغشان کنند. آدم بیچارهای است. کارش خوب است امّا افتخار میکند به اینکه زمانی، بستنی با بیسکویت گرم ساخته بوده که با کنیاک آن را به آتش میکشد و پیش مهمانان میبرد. سفیر امریکا هم او را مورد تفقّد قرار داده است!
آقای «هاشمی» از خبرگزاری آمد و به اتفاق، برای دیدن طبقهی بالای ساختمان آنها رفتیم. ساختمان، نزدیک میدان معروف «وست مینستر»[۹] و پارلمان است و نزدیک میدان معروف «پیکادلی»[۱۰]حدود «کاخ باکینگهام»[۱۱] محل اقامت ملکه و ساختمان شمارهی ۷۰۰، محل اقامت نخستوزیر. سالنی بود بدون اتاق که اصولاً اروپاییها بیشتر، محل کار را سالن قرار میدهند تا اتاق و این بدین خاطر است که همه در برابر چشمان هم، کار بکنند. معمولاً این کار به سود کارفرماست. با صاحب آن هم صحبت کردیم. اجارهای حدود ۱۵ هزار پوند در سال، باید بپردازیم. قرار شد خبرش کنیم. بعد به اتفاق، در میدان وست مینستر و پارلمان و «کلیسای وست مینستر»[۱۲] که کلیسای سلطنتی انگلیس است و رئیس آن، ملکه، و «ساعت بیگبن»[۱۳] و «رودخانهی تایمز»[۱۴] و ساختمان کالا و خیابانهای اطراف، قدم زدیم.
ساختمان پارلمان، عظیم است و زیبا و قدیمی. هر چند سال یک بار، آن را تعمیر و تمیز میکنند. الآن مشغول پاک کردن و شستن برج معروف بیگبن بودند که وصل به پارلمان است. محل کاخ باکینگهام و خانهی شمارهی ده خیابان [داونینگ] را نیز دیدیم. بیچاره مأمور محافظ کاخ که با لباسهای عجیبش، مرتب به تنهایی رژه میرفت و توریستها با او عکس میگرفتند. گفته شد هر روز مراسم تعویض کشیکها در این جا انجام میگیرد که یک سنت قدیمی است و پر بیننده. رویهمرفته، مردم انگلیس سنتی و قدیمیاند و ملکه را، هم رهبر حکومتی و هم مذهبی میدانند و مورد توجه قرار میدهند.
به فروشگاهی رفتیم برای تماشا. در ابتدا، قسمت عطر، خانمی بود که به فارسی گفت: میتوانم کمکتان کنم؟ با او صحبت کردیم. از آن ضدّ انقلابهای بختیاری یا مشابه آن بود که از «بنیصدر» نفرت داشت. گاه به رضاشاه هم انتقاد میکرد و از همه گذشته، از جمهوری اسلامی متنفر بود برای اینکه این نظام، زنها را وادار به حجاب میکرد. وقیح بود و پر رو و اصرار میکرد در جامعهای که زنهای آن مثل مرغ میمانند، همین که دستی بر سرشان بکشی، تسلیم میشوند؛ من پنج سال است که پاک ماندهام و شوهر هم ندارم. راستی شرم و حیا چهقدر به زن، شخصیت و جمال میدهد. او را توصیه به بازگشت کردیم که چنین آمادگیای را نداشت.
بلافاصله به محل دفتر خبرگزاری برگشتیم و به مجمع رفتیم. هنوز افراد زیادی نیامده بودند. قرآن خواندند و مداحی، شعری قشنگ خواند و آقای «مهدی حکیم»[۱۵] آمد برای نماز. نماز را خواندیم، سپس نوبت سخنرانی من شد. سالن از جمعیت پر شده بود. من با توجه به روز غدیر و توطئههایی که علیه امامت شده، بحث را از این مقوله قرار دادم و عمدهی صحبت را به نصیحت دانشجویان، برای بالا بردن توان علمی و فرهنگی و تغییر شیوههای مبارزه و کار تبلیغاتی آنان پرداختم. خطاب به دانشجویان گفتم کار شما، تبلیغات شما در خارج کشور، باید متناسب با انتظاری باشد که مردم از دانشجوی خارج کشور دارند، نه از عوام و کارهایی مثل سینه زدن و صرف دعا خواندن، چیزهایی است که عوامالناس هم میتوانند انجام دهند. کار شما باید سنخیت با شخصیت علمی و فرهنگی انقلاب داشته باشد. سپس فصل مُشبَعی از چهرهی فرهنگی و علمی امام را بیان کردم. در مجموع، مورد توجه برادران قرار گرفته بود و به خصوص کارمندان. عناصر خارج از اتحادیه خیلی خوشحال به نظر میرسیدند و تک و توک هم به من میگفتند: «شما حرف دل ما را زدید.»
روز بعد جمعه بود و عید غدیر. سفارت را بدین منظور تعطیل کرده بودند. چون کارها ساعت ۹ شروع میشود، معمولاً وقت آدم تا ساعت ۱۰ و برای ما که کار منظم نداریم، بیش از ده، گرفته میشود. آقای خامنهای میگفت: «عجب مردم احمقی هستند؛ بهترین وقت کار و نشاط را میخوابند و بعد از گذشت بهترین ساعات روز، کار را شروع میکنند.»
تلفناً با آقای «صلواتی» از شرکت کالا صحبت کردیم. رانندهای فرستادند تا مرا به شرکت کالا ببرد. راننده سیاهپوست بود و با هم کمی از انگلیس صحبت کردیم. به محل شرکت رسیدیم، در حالی که ترافیک سنگینی بود. محل شرکت کالا در «خیابان ویکتوریا» و نبش دو خیابان، روبهروی سنت مینستر[۱۶] کلیسای بزرگ انگلیس، با هفت طبقه به شکلی بسیار آبرومندانه قرار دارد. مربوط به شرکت نفت است. یک شرکت انگلیسی ثابت در انگلیس، وابسته به شرکت نفت. حدود سیصد کارمند دارد که بعد از انقلاب، هفتاد ایرانی جای هفتاد انگلیسی را در امور مهم و کلیدی گرفتهاند. بعضی از آپارتمانها و قسمتهای این ساختمان عظیم هم در اختیار نیروهای سهگانهی ارتش و وزارت دفاع، شرکت ایران و انگلیس و وزارت بازرگانی است. فوقالعاده مدرن است. کارمندان انگلیسی آن، غیر مسلمانها به سبک خودشان به محل کار میآیند و طبق قانون انگلیس، هم باید ۵۰ درصد کارکنان داخلی باشند و هم نمیتوان آنها را مجبور به پوشش و مقیدات دیگر کرد.
در محل کار آقای صلواتی، نمایندهی آقای «غرضی» با آقای «حسینیپور» رئیس شرکت آمد. خیلی مهربان و مؤدب و لیبرال به نظر میرسید. از کارهای خودش مفصل گفت. معاون «عاصمیپور» در شرکت غله بوده است و حالا، رئیس شرکت کالا. تغییرات مثبت و خوبی در وضع آنجا به وجود آورده بود. با هم، قسمتهای مختلف ساختمان مدرن کالا را دیدیم. کارها نظم خوبی داشت. هدف این شرکت در حال حاضر، صرفاً خرید وسایل و قطعات و امثال آن است. خیلی مدرن بود. حسینی پور مقیّد بود که من کارها را ببینم. برای من هم جالب بود. قبل از آن، از آنها خواسته بودم که برای کارِ کیهان از کامپیوتر آنها استفاده کنیم. موافقت کرده بودند و هنگام دیدار از آن قسمت، مسئول کامپیوتر رسماً اعلان همکاری و موافقت کرد.
پس از بازدید، همهی کارکنان در محل طبقهی هفتم نمازخانه که قبلاً به منظور مهمانیها، رستوران بسیار جالب و خوب ساخته شده بود، جمع بودند. به مناسبت غدیر، برایشان نیم ساعت صحبت کردم. خیلی خوب و منظم بود. غروب به سفارت برگشتیم. همه چیز تعطیل شده بود و شنبه و یکشنبه در پیش. با وَدود قرار گذاشتیم که فردا بیرون برویم. صبح شنبه پس از خرید برای «جوزیِ» آشپز، به شهر «کینگستون» نزدیک لندن رفتیم. این شهر، محل پادشاهان سابق بوده و کاخ معروفی از سلاطین سابق (حدس میزنم ویلیام) دارد که به خاطر زیبایی و قدمت و باغ سحرانگیز و مجاورت رودخانهی تایمز، توریستهای بسیاری را به خود جلب میکند. یکی از عمدهترین درآمدهای انگلیس از توریست است. کاخ عظیم بود؛ تو در تو، دارای همهی چیزهایی که کاخهای دیگر شاهان داشتهاند. باغش و گلهایش و نظم در ساختن درختهایش و بهرهبرداری از رودخانه به منظور خندق باغ، به نظر من از خود کاخ جالبتر بود. نمونهای از نظم و سلیقهی انگلیسیها.
پس از دیدار، به فروشگاههای کینگستون رفتیم؛ عجیب پر زرق و برق بود. روز شنبه برای انگلیسیها روز خرید است. شلوغ بود. یک دست کت و شلوار با قیمت ۸۴ پوند خریدم. خرید عمدهای بود. خوب برای رفتن به سازمان ملل و برای همیشه، لباس لازم بود تا آرزوی یک دست کت و شلوار انگلیسی را به گور نبرده باشیم!
ساعت سه به سفارت برگشتیم. ساعت پنج و نیم، برای سخنرانی به جشن دانشجویان عرب و شیعه (رابطۀ الشباب المسلم) به اتفاق ساداتیان رفتیم. من به عربی صحبت کردم و مترجمی ناشی و کماطلاع ترجمه میکرد. گاه خود من هم اصلاح میکردم. صحبتها مورد توجّه بود؛ از غدیر، سفر به سوریه و لیبی و الجزایر، جنگ و وظایف مسلمانان در خارج صحبت کردم. چندین سؤال را پاسخ گفتم. جمعی با صفا، منظم، خودمانی به نظر میرسید. پس از سخنرانی بلافاصله عازم مجمع شدیم تا در اجلاس دانشجویان مسلمان ایران شرکت کنیم. آنجا نیز باید سخنرانی میکردم. پس از نماز که به امامت من خوانده شد، اخبار داخلی، تغییر دولت و سفر را مورد تحلیل سیاسی قرار دادم و ساعتی به سؤالات پاسخ گفتم. جلسهی مفیدی شده بود. شاید به این زودیها، آنها هم جلسهی گفتگو و بحث نداشتند.
آخر شب به سفارت برگشتیم. «کامران» و فرهاد دانشجو فرزندان آقای دانشجو، رئیس دادگستری سمنان و دامغانیهای خودمان، صبح زود آمدند که مرا به موزه ببرند. موزهی بزرگ بریتانیا که محل اشیا و آثار قدیمی جهان است و شهرت فوقالعادهای دارد، بسته بود. به «موزهی مادام توسو»[۱۷] رفتیم. مادام توسو زنی هنرمند، نقاش و مجسمهساز بوده است. مجسمههای بسیار جالب و طبیعی از شخصیتها و چهرههای معروف انگلیس، پادشاهان سابق و سران سیاسی فعلی دنیا، بهترین قسمت این موزه بود. «قذافی»،[۱۸]«سادات»،[۱۹]«فیصل»،[۲۰]«ریگان»،[۲۱] «میتران»،[۲۲]«تاچر»[۲۳] و …، از کسانی بودند که مجسمههای طبیعی در آنجا داشتند. مجسمهها را کاملاً به اندازهی خود افراد ساخته بود. صحنههایی از زندانها، شکنجهگاهها، وسایل شکنجه، اعدام، گیوتین، قسمت دیگر این نمایشگاه بود. دو سه ساعتی طول کشید تا مادام توسو را دیدیم. توریستها اشتیاق زیادی برای دیدن آنجا از خود نشان میدهند. بعدازظهر به محل سفارت برگشتم.
ساعت شش به اتفاق ساداتیان، عازم محل «مرکز اهلالبیت» شدیم. این مرکز به سرپرستی مهدی حکیم، فرزند آیتالله حکیم اداره میشود. بنا دارد آثار اهلالبیت و شیعه را جمع کند و آکادمیک کار کند. ساختمان وسیعی دارد. بنا است ساختمانهای مفصلی در آن بنا شود. منتظر من بودند که آنجا سخنرانی کنم، امّا من مایل نبودم. جوری تنظیم کردیم که وقت نماز برسیم. بعد از نماز هم، حکیم بدون اینکه متوجه باشد، سخنرانی را شروع کرد. شام را همانجا خوردیم. حکیم، فوقالعاده متواضع و مهربان برخورد میکرد. به نظر سیاستمدار میرسید؛ زیرک و زبل. خیلی دل آدم نسبت به این جمع و کارهای آنها محکم نیست. اصولاً مجمع اهلالبیت معلوم نیست که آنقدرها که ضرورت دارد، نسبت به انقلاب اسلامی و حرکت اسلامی ایران معتقد باشند.
صبح دوشنبه در محل کتابخانه جلوس داشتم و با تلفن، کارها را انجام میدادم. در کتابخانهی سفارت، مصاحبت خانم سجادی، کارمند محلی سفارت و همسر دکتر سجادیِ کارمند کالا برایم مفید بود؛ بیشتر به خاطر آشنایی با جوّ سفارت، زندگی در انگلیس، نظر یک ایرانی معمولی در مورد کار در سفارت، کار در سازمانهای ایرانی و امثال آن، که همهی این مسائل به تناوب با خانم سجادی صحبت میشد. او در گرفتن تلفنها، با مهربانی کمک میکرد. ضمناً طراحی «مجلهی امام» از انتشارات سفارت را هم به عهده داشت. احساس میکردم که با علاقه و احترام برخورد میکند. سه فرزند داشت و دختر ۱۴ سالهاش به دبیرستان میرفت.
پول مورد نظر را از بانک ملی شعبه «کنزینگتون»[۲۴] گرفتم. به اتفاق وَدود به محل دفتر خبرگزاری رفتیم. آنجا با «احمد» از اهالی سودان که فعلاً ساکن لندن است، صحبت کردم. از هواداران خوب ایران است. انگلیسی و فرانسه را به خوبی صحبت میکرد. من با او عربی مکالمه میکردم. دوست داشت با کیهان همکاری کند. از او خواستم که نیمهوقت فعلاً همکاری کند تا وضع روشن شود و کسی را بفرستیم. بعد با آقای هاشمی صحبت شد و قرار گذاشتیم که دویست پوند از حقوقش را ما به او بدهیم تا دفتر راه بیفتد. به اتفاق، به سراغ آژانس رفتیم. بعد از صحبتها قرار شد که محلی را که در طبقهی پنج خبرگزاری است، با ماهی هزار و سیصد پوند اجاره کنیم. گفتند مدّتی طول میکشد که وکیل کارها را انجام دهد. عجیب جامعهای است؛ واسطه در همهی امور پذیرفته شده است؛ دلال، آژانس، وکیل و از این قبیل. به سفارت برگشتم. شب را با «زمانیان»، ساداتیان و وَدود بودیم. صبح زود ساعت شش و نیم، به فرودگاه «هیثرو»[۲۵] آمدم و عازم «فرانکفورت»[۲۶] شدم.
از اتفاقات جالب روز یکشنبه، دیدار مفصل از هایدپارک معروف بود؛ جایی که همهی گروهها آزادند تا عقاید خودشان را اظهار کنند. میدان خوبی برای ضد انقلاب است. سلطنتطلبها با پرچم شیر و خورشید یک سو، اعضای کمونیست «ستاد» در یک طرف. گاهی منافقین هم هستند و کسی به نام «محمد جان وبستر» یک مسلمان آمریکایی که معرکهی شلوغی دارد و در حمایت از انقلاب سخن میگوید. در میان همه قدم زدیم و هایدپارک زیبا و بزرگ و دلانگیز را در قلب لندن شلوغ، پر سر و صدا و سیاه دیدیم که دیدنی بود.
[۱]. از شهرهای پرجمعیت بریتانیا
[۲]. پایتخت کشور الجزایر
[۳]. رئیسجمهور الجزایر؛ ۱۹۷۹ – ۱۹۹۲ م
[۴]. نویسنده، محقق و مترجم معاصر
[۵]. embassy of iran: سفارت ایران
[۶]. شهری در شمال غربی انگلستان در بریتانیا
[۷]. پایتخت ایرلند شمالی
[۸]. از بزرگترین پارکهای شهر لندن و یکی از پارکهای سلطنتی این شهر
[۹]. محدودهای از لندن مرکزی و شهر وستمینستر
[۱۰]. از میدانهای معروف لندن
[۱۱]. اقامتگاه اصلی خانواده سلطنتی بریتانیا
[۱۲]. کلیسایی تاریخی در مرکز شهر لندن؛ مکان سنتی مراسم تاجگذاری، ازدواج و تدفین شاهان و شهبانوهای بریتانیایی
[۱۳]. برج ساعت بیگبن؛ بزرگترین و معروفترین برج ساعت جهان
[۱۴]. طولانیترین رودخانهی انگلستان، در بخش جنوبی لندن
[۱۵]. فرزند آیتالله حکیم (ره)
[۱۶]. وست مینستر
[۱۷]. موزهی مشهوری که مرکز آن در شهر لندن قرار دارد. در این موزه، تندیسهای مومی افراد مشهور و تاریخساز، ساخته و نگهداری میشود.
[۱۸]. رئیسجمهور لیبی
[۱۹]. انور سادات؛ رئیسجمهور مصر
[۲۰]. ملک فیصل؛ پادشاه عربستان سعودی
[۲۱]. رونالد ریگان؛ رئیسجمهور ایالات متحده امریکا
[۲۲]. فرانسوا میتران؛ رئیسجمهور فرانسه
[۲۳]. مارگارت تاچر؛ نخستوزیر بریتانیا
[۲۴]. از محلههای اعیاننشین در غرب لندن
[۲۵]. فرودگاهی بینالمللی در لندن
[۲۶]. از شهرهای بزرگ آلمان
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!